بانوی زشت
بانوی زشت
Part Three(3)
.
.
یه ون مشکی کنارم وایساد و دوتا غول بیابونی از توش در اومدن و منو کشیدن تو ماشین... نشوندنم وسط و اون دوتا هم چپ و هم راستمو پوشش دادن...
_ کجا میریم؟ (بیخیال)
غول بیابونی: پیش مالکتون ارباب جئون...
_ مگه منو آزاد نکرده بود؟ (تعجب)
غول: الان خواستن برگردید... این یه دستوره!
_ آها
به عمارت رسیدیم... مسافت حیاطو پشت سر گذاشتم و به در عمارت رسیدم...
نگهبان: فکر فرار نکن!
_ داداش مگه بیکارم از دست بزرگترین مافیای کره فرار کنم؟!
نگهبان: به هر حال من باید میگفتم.
_ آها
نگهبان مستقیم برو اتاق ارباب
_ اوک...
رفتم اتاق جئون. طبق معمول با بالا تنه لخت! اما یه تفاوت وجود داشت؛ بدنش از شدت عرق برق میزد...
+ با لکههای صورتت چیکار کردی؟! (عصبی)
_ نمیدونم مگه مهمه؟ (شونه بالا میندازه)
+ من با تو شوخی دارم؟!
_ خب نمیدونم! بیکار نیستم که بیام دروغ بگم! اصلا از دروغ گفتن چی گیرم میاد...
پوفی کشید و تصمیم گرفت بیخیال شه...
+ بشین!
بدون هیچ حرفی رو کاناپه کناری نشستم که بلند شد و روم خیمه زد...
+ میدونی من با بقیه صیغههام چیکار میکنم؟
_ ب... ب... بله(با ترس)
+ حالا قراره با وجودت تجربش کنی!(حملهور میشه به لبای ا.ت)
کم کم نفسم داشت پس میرفت که با صدا و وحشیانه ازم جدا شد...
+ برا کم آوردن زوده!
_ ارباب خواش می...
+ هیششش فقط میتونی ناله کنی!
(خب من دیگه داره حالم بد میشه شما خودتون ماشاالله منحرفید نیازی به من نیست!)
ویو ا.ت صبح
با درد شدیدی از خواب بیدار شدم حالا میتونستم بفهمم چرا بقیه صیغههاش انقد فرار میکنن... بابا این یارو زورش اندازه خرس قطبیههه!
مثل عروسک منو بغل کرده بود. خواستم خودمو بیرون بکشم.
+ به نفعته تکون نخوری!
از ترس همونجا میخکوب شدم
+ آفرین دختر خوب!
بعد حدود نیم ساعت ولم کرد و از جاش بلند شد.
+ میتونی بری!
با دل درد فجیعی لباسامو پوشیدمو رفتم اتاقم... چقد بد میخواستم امروز برم پیش آجوما...
_ متاسفم آجوما
آجوما: عوضش من اومدم!
_ آجوما! چطور اومدی اینجا؟
آجوما: خب من جادوگرم هر جا بخوام میرم!... راستی اینو بخور برای دلت خوبه...
معجونو سر کشیدم...
_ واقعا ممنون!
.
.
خب خب برم به بقیه فیکام برسم بابایییییی!
Part Three(3)
.
.
یه ون مشکی کنارم وایساد و دوتا غول بیابونی از توش در اومدن و منو کشیدن تو ماشین... نشوندنم وسط و اون دوتا هم چپ و هم راستمو پوشش دادن...
_ کجا میریم؟ (بیخیال)
غول بیابونی: پیش مالکتون ارباب جئون...
_ مگه منو آزاد نکرده بود؟ (تعجب)
غول: الان خواستن برگردید... این یه دستوره!
_ آها
به عمارت رسیدیم... مسافت حیاطو پشت سر گذاشتم و به در عمارت رسیدم...
نگهبان: فکر فرار نکن!
_ داداش مگه بیکارم از دست بزرگترین مافیای کره فرار کنم؟!
نگهبان: به هر حال من باید میگفتم.
_ آها
نگهبان مستقیم برو اتاق ارباب
_ اوک...
رفتم اتاق جئون. طبق معمول با بالا تنه لخت! اما یه تفاوت وجود داشت؛ بدنش از شدت عرق برق میزد...
+ با لکههای صورتت چیکار کردی؟! (عصبی)
_ نمیدونم مگه مهمه؟ (شونه بالا میندازه)
+ من با تو شوخی دارم؟!
_ خب نمیدونم! بیکار نیستم که بیام دروغ بگم! اصلا از دروغ گفتن چی گیرم میاد...
پوفی کشید و تصمیم گرفت بیخیال شه...
+ بشین!
بدون هیچ حرفی رو کاناپه کناری نشستم که بلند شد و روم خیمه زد...
+ میدونی من با بقیه صیغههام چیکار میکنم؟
_ ب... ب... بله(با ترس)
+ حالا قراره با وجودت تجربش کنی!(حملهور میشه به لبای ا.ت)
کم کم نفسم داشت پس میرفت که با صدا و وحشیانه ازم جدا شد...
+ برا کم آوردن زوده!
_ ارباب خواش می...
+ هیششش فقط میتونی ناله کنی!
(خب من دیگه داره حالم بد میشه شما خودتون ماشاالله منحرفید نیازی به من نیست!)
ویو ا.ت صبح
با درد شدیدی از خواب بیدار شدم حالا میتونستم بفهمم چرا بقیه صیغههاش انقد فرار میکنن... بابا این یارو زورش اندازه خرس قطبیههه!
مثل عروسک منو بغل کرده بود. خواستم خودمو بیرون بکشم.
+ به نفعته تکون نخوری!
از ترس همونجا میخکوب شدم
+ آفرین دختر خوب!
بعد حدود نیم ساعت ولم کرد و از جاش بلند شد.
+ میتونی بری!
با دل درد فجیعی لباسامو پوشیدمو رفتم اتاقم... چقد بد میخواستم امروز برم پیش آجوما...
_ متاسفم آجوما
آجوما: عوضش من اومدم!
_ آجوما! چطور اومدی اینجا؟
آجوما: خب من جادوگرم هر جا بخوام میرم!... راستی اینو بخور برای دلت خوبه...
معجونو سر کشیدم...
_ واقعا ممنون!
.
.
خب خب برم به بقیه فیکام برسم بابایییییی!
۴.۵k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.