پارت
_ پارت ۶ _ ☆~ ~☆
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
از حرفی که هان زد تعجب کرد ... برایش جالب شد به داخل چمن ها رفت و همان جا نشست .
اگه از بارون بدت نمیاد ... پس از چمن های خیس هم بدت نمیاد . بیا بشین .
هان با خوشحالی به سمت چمن ها قدم برداشت و روی چمن ها نشست داشت از صدای بارون ، بوی خاک نم خورده ، نسیم آروم باد ، لذت میبرد.
هان با صدای آروم و ملایمی گفت :
- ارامش الانت رو مدیون چی هستی؟
مینهو یکم فکر کرد و بعد لحظاتی گفت :
ارامش ندارم ... هیچ وقت نداشتم زندگیم انقدر پر از بدی و اتفاقات بد هست که حتی اگر بخوام هم نمیتونم ارامش داشته باشم .
-ولی نظر من با تو فرق داره ... تو میتونی ارامش رو توی همه چیز پیدا کنی حتی توی لحظه های بد .
تو چی ؟ ارامش الانت رو مدیون چی هستی ؟
- نه وقت برای غصه خوردن برای گذشتم رو دارم، نه حوصله برای ترس از آینده، هرچی شده حتما باید میشده! هرچی هم قراره بشه، میشه! ترجیح میدم فقط زندگی کنم فقط زندگی! همین . برای همینه که ارامش رو میتونم همه جا حس کنم .
معلومه که ارامش رو همه جا پیدا میکنی ... تو کلی دوست داری زندگی عالی داری ... تو هیچ وقت احساسات من رو درک نمیکنی .
هان تک خنده ای غمناک زد و به فکر فرو رفت .
- اون قدری هم که فکر میکنی زندگیم خوب نیست !...
تنفر و خستگی توضیح کاملی از احساسات او بودند .از لحن او، از حرف های او ، با یک نگاه میشود فهمید .. که او هم خسته بود .هان از روی چمن ها بلند شد و با صدای خندانی گفت :
-دنیا دمدمی است. دو روز دیگر ماها خاک میشویم.
چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟
چیزی که میماند همان خوشی است. وقت را باید غنیمت شمرد. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد.
شاید ... من فعلا خستم ... از زندگی کردن ، از تلاش کردن برای خوشحالی ، من برای کسی مهم نیستم .. هیچکس .
آدم احتیاج داره آدمِ مورد علاقهی یه نفر باشه ، ولی من نیستم .
مینهو شروع کرد از حال بدش برای هان گفت ، از بد بختی هایش ، از حرف های ناگفته اش.
بعد از حرف های مینهو هان شروع کرد :
- از کجا میدونی ؟! شاید برای کسانی مهم باشی ... من زیاد تورو نمیشناسم ولی... قول میدم که هر وقت حالت بد بود هر وقت تنها بودی و احساس تنهایی کردی پیشت باشم شاید بتونم کمکت کنم ! ... قول میدم که خوشحالت کنم ولی ... آرامش . .
گاهی همان لحظهایست که غم، از پشت پنجرهی دلت عبور میکند و تو، بیآنکه دعوتش کنی، رهایش میکنی تا برود. همان ثانیهای که جهان در هیاهوی جنگ میتازد، اما تو در گوشهای از سکوت خود، صلح را نفس میکشی. آرامش سبز است، گرم و روحنواز، مثل آغوشی که وعدهی فردای روشن را زمزمه میکند.
گاهی هم آبی است، آرام و شنوا،همچون دریا که رازهای دل را بیهیچ قضاوتی میشنود. آرامش همانجاست، در حصار دستانی که به تو نوید بودن میدهند، جایی که ثانیهها محو میشوند و تنها اکنون هست که نفس میکشد. آرامش، نگاه گمشدهایست در بیکران طبیعت، جایی که برگها در زمزمهی باد با تو همکلام میشوند، و تو… با قلبی سبکتر، به طنین زندگی گوش میسپاری .
پس اگر روزی کنارت نبودم .. خودت دنبال آرامش درون زندگی بگرد .
مینهو خنده ای بر لب اورد حس خیلی خوبی درونش را پر کرد حس امنیت داشت حس ارامش ... ارامشی که تا کنون تجربه نکرده بود .اما از حس کردن این ارامش ترسید از خوشحالیش ترسید ... اگر هان حالش را خوب کرده بود ، پس یعنی به هان تکیه کرده بود ... نه ، نمیتونست به هان تکیه کنه ، چون هنوز به هان اعتماد نداشت ..
.
.
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
از حرفی که هان زد تعجب کرد ... برایش جالب شد به داخل چمن ها رفت و همان جا نشست .
اگه از بارون بدت نمیاد ... پس از چمن های خیس هم بدت نمیاد . بیا بشین .
هان با خوشحالی به سمت چمن ها قدم برداشت و روی چمن ها نشست داشت از صدای بارون ، بوی خاک نم خورده ، نسیم آروم باد ، لذت میبرد.
هان با صدای آروم و ملایمی گفت :
- ارامش الانت رو مدیون چی هستی؟
مینهو یکم فکر کرد و بعد لحظاتی گفت :
ارامش ندارم ... هیچ وقت نداشتم زندگیم انقدر پر از بدی و اتفاقات بد هست که حتی اگر بخوام هم نمیتونم ارامش داشته باشم .
-ولی نظر من با تو فرق داره ... تو میتونی ارامش رو توی همه چیز پیدا کنی حتی توی لحظه های بد .
تو چی ؟ ارامش الانت رو مدیون چی هستی ؟
- نه وقت برای غصه خوردن برای گذشتم رو دارم، نه حوصله برای ترس از آینده، هرچی شده حتما باید میشده! هرچی هم قراره بشه، میشه! ترجیح میدم فقط زندگی کنم فقط زندگی! همین . برای همینه که ارامش رو میتونم همه جا حس کنم .
معلومه که ارامش رو همه جا پیدا میکنی ... تو کلی دوست داری زندگی عالی داری ... تو هیچ وقت احساسات من رو درک نمیکنی .
هان تک خنده ای غمناک زد و به فکر فرو رفت .
- اون قدری هم که فکر میکنی زندگیم خوب نیست !...
تنفر و خستگی توضیح کاملی از احساسات او بودند .از لحن او، از حرف های او ، با یک نگاه میشود فهمید .. که او هم خسته بود .هان از روی چمن ها بلند شد و با صدای خندانی گفت :
-دنیا دمدمی است. دو روز دیگر ماها خاک میشویم.
چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟
چیزی که میماند همان خوشی است. وقت را باید غنیمت شمرد. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد.
شاید ... من فعلا خستم ... از زندگی کردن ، از تلاش کردن برای خوشحالی ، من برای کسی مهم نیستم .. هیچکس .
آدم احتیاج داره آدمِ مورد علاقهی یه نفر باشه ، ولی من نیستم .
مینهو شروع کرد از حال بدش برای هان گفت ، از بد بختی هایش ، از حرف های ناگفته اش.
بعد از حرف های مینهو هان شروع کرد :
- از کجا میدونی ؟! شاید برای کسانی مهم باشی ... من زیاد تورو نمیشناسم ولی... قول میدم که هر وقت حالت بد بود هر وقت تنها بودی و احساس تنهایی کردی پیشت باشم شاید بتونم کمکت کنم ! ... قول میدم که خوشحالت کنم ولی ... آرامش . .
گاهی همان لحظهایست که غم، از پشت پنجرهی دلت عبور میکند و تو، بیآنکه دعوتش کنی، رهایش میکنی تا برود. همان ثانیهای که جهان در هیاهوی جنگ میتازد، اما تو در گوشهای از سکوت خود، صلح را نفس میکشی. آرامش سبز است، گرم و روحنواز، مثل آغوشی که وعدهی فردای روشن را زمزمه میکند.
گاهی هم آبی است، آرام و شنوا،همچون دریا که رازهای دل را بیهیچ قضاوتی میشنود. آرامش همانجاست، در حصار دستانی که به تو نوید بودن میدهند، جایی که ثانیهها محو میشوند و تنها اکنون هست که نفس میکشد. آرامش، نگاه گمشدهایست در بیکران طبیعت، جایی که برگها در زمزمهی باد با تو همکلام میشوند، و تو… با قلبی سبکتر، به طنین زندگی گوش میسپاری .
پس اگر روزی کنارت نبودم .. خودت دنبال آرامش درون زندگی بگرد .
مینهو خنده ای بر لب اورد حس خیلی خوبی درونش را پر کرد حس امنیت داشت حس ارامش ... ارامشی که تا کنون تجربه نکرده بود .اما از حس کردن این ارامش ترسید از خوشحالیش ترسید ... اگر هان حالش را خوب کرده بود ، پس یعنی به هان تکیه کرده بود ... نه ، نمیتونست به هان تکیه کنه ، چون هنوز به هان اعتماد نداشت ..
.
.
- ۲.۸k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط