My sexy dady
My sexy dady
Pt 10 the last part
فلش بک به فردا
جیمین با صدایی که بهش ارامش میداد بلند شد.
+جیمینا بلند شو. عشقم؟
_هومممم پاشدم بیبی.
+جیمینا بیا بریم سیسمونی بخریم.
_ برا کی؟
+ یاااااااا
_ آهاااا حواسم نبود.
+ هنوز ویندوزت باز نشده بریم صبحونه بخوریم
خلاصه. جیمین و هانول بعد صبحونه خوردن رفتن پاساژ
جیمین با عشق محو تماشای معشوقش شده بود که با اشتیاق به هر طرف میرفت. اون عاشق بود.
مامان جیمین و هانول متوجه بزرگ شدن شکم هانول شده بودن. جیمین هم مجبور شد بهشون بگه تا برای عروسیشون برای هانول یه لباس عروس راحت بگیرن.
روز عروسی امروز بود. هانول با اشتیاق بازوی جیمین رو گرفته بود و به سمت جایگاه حرکت میکرد. اونشب... برای هردوشون عالی بود. چند ماه هم گذشت. قرار بود هانول تو این هفته بچش به دنیا بیاد. قرار بود طبیعی زایمان کنه. بخاطر همین دکتر رو محظ احتیاط آوردن خونشون تا تو زمان مناسب بچه به دنیا بیاد.
جیمین ویو.
داشتم با سرعت میرفتم سمت خونه. بچه داشت به دنیا میومد. به محض رسیدن به در خونه با سرعت تمام رفتم تو. صدای فریاد هانول که داشت اسم من رو صدا میکرد، خونه رو پر کرده بود. رفتم داخل اتاق. رفتم پیشش و گرفتمش تو بغلم. از شدت زور زدن کبود شده بود.
بوسه ای روی پیشونیش زدم. دستش رو محکم گرفتم و دعا میکردم.
چند دقیقه بعد:
ادمین ویو
بچه به دنیا اومد. دکتر اونجا رو ترک کرد و هیچکس تو اتاق نبود. جیمین میخواست با خانوادش تنها باشه. بوسه ای روی لب هانول و روی پیشونی پسرش گذاشت.
_هانول اسمش چی باشه؟
+ جی اون خوبه؟(دیگه نمیدونم اسمه یا چی مسخره نکنید)
_ عالی بیب.
جیمین حالا مسئولیت بزرگی روی شونه هاش بود. اون.... حالا خانواده داشت.
♡پایان ♡
Pt 10 the last part
فلش بک به فردا
جیمین با صدایی که بهش ارامش میداد بلند شد.
+جیمینا بلند شو. عشقم؟
_هومممم پاشدم بیبی.
+جیمینا بیا بریم سیسمونی بخریم.
_ برا کی؟
+ یاااااااا
_ آهاااا حواسم نبود.
+ هنوز ویندوزت باز نشده بریم صبحونه بخوریم
خلاصه. جیمین و هانول بعد صبحونه خوردن رفتن پاساژ
جیمین با عشق محو تماشای معشوقش شده بود که با اشتیاق به هر طرف میرفت. اون عاشق بود.
مامان جیمین و هانول متوجه بزرگ شدن شکم هانول شده بودن. جیمین هم مجبور شد بهشون بگه تا برای عروسیشون برای هانول یه لباس عروس راحت بگیرن.
روز عروسی امروز بود. هانول با اشتیاق بازوی جیمین رو گرفته بود و به سمت جایگاه حرکت میکرد. اونشب... برای هردوشون عالی بود. چند ماه هم گذشت. قرار بود هانول تو این هفته بچش به دنیا بیاد. قرار بود طبیعی زایمان کنه. بخاطر همین دکتر رو محظ احتیاط آوردن خونشون تا تو زمان مناسب بچه به دنیا بیاد.
جیمین ویو.
داشتم با سرعت میرفتم سمت خونه. بچه داشت به دنیا میومد. به محض رسیدن به در خونه با سرعت تمام رفتم تو. صدای فریاد هانول که داشت اسم من رو صدا میکرد، خونه رو پر کرده بود. رفتم داخل اتاق. رفتم پیشش و گرفتمش تو بغلم. از شدت زور زدن کبود شده بود.
بوسه ای روی پیشونیش زدم. دستش رو محکم گرفتم و دعا میکردم.
چند دقیقه بعد:
ادمین ویو
بچه به دنیا اومد. دکتر اونجا رو ترک کرد و هیچکس تو اتاق نبود. جیمین میخواست با خانوادش تنها باشه. بوسه ای روی لب هانول و روی پیشونی پسرش گذاشت.
_هانول اسمش چی باشه؟
+ جی اون خوبه؟(دیگه نمیدونم اسمه یا چی مسخره نکنید)
_ عالی بیب.
جیمین حالا مسئولیت بزرگی روی شونه هاش بود. اون.... حالا خانواده داشت.
♡پایان ♡
- ۲.۰k
- ۱۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط