چمدانم را بستم

چمدانم را بستم.
رفتم تا یادت مرا رها کند.
اما هرچه دورتر می شدم،
خاطراتت بیشتر گلویم را می فشرد.
آخر دلتنگی راه نفس را بر من بست،
بازگرداند مرا به همان نقطه اول،
به مرز روشن چشمانت.
بختِ برگشته مرا ببین!
پای تو که در میان باشد،
انگار هر رفتنی بی معناست...
#ندا_زندیان
دیدگاه ها (۲)

‍ برای تو شانه ای برای سر گذاشتنشعری برای خواندن وآغوشی برای...

ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدناو هستی و ما نیستی، او جمل...

‌وقتی کلمات ناتوانندبگذار تو را با سکوت بگویم... #نزار_قبانی

چه فرهادی برایت ساختن این دیگران.تویی که خیانت دیده ای از خس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط