گفتم خموش و همچون نسیم صبح

گفتم خموش و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو ..

#فروغ_فرخزاد
دیدگاه ها (۱)

ما در چه شٖماریم؟ که خورشیدِ جهانتاب گردن به تماشای تـو از ص...

نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین !از نسیم صبح بوی یار می ب...

جان می‌دهم از حسرتِ دیدار ِتو چون صبحباشد که چو خورشیدِ درخش...

من با لبان سرد نسیم صبحسر میکنم ترانه برای تو#فروغ

طووو پیشانی بلند تو در نور شمع‌هاآرام و رام بود چو دریای روش...

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتمدِگَری نمی‌شناسم تو ببر ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط