این دنیا ارزشش را ندارد
نگاه میکنم به آسمان و میگویم: خدایا... شکرت... اما این حق من بود؟!
قطره اشکم که میلغزد روی صورتم انگار سرپوش دلم باز میشود:
خدایی این اختیار که میگویند انسان دارد کجای کار بود؟
کجای این زندگی حق انتخاب داشتم؟
فکرش را که میکنم هیچ کجا...
خودت دودوتا چهارتا کن... دو عالم خلق کرده ای(برزخش را اگر ندیده بگیریم)... بین یک عالم فانی و زودگذر که پایانش مرگ است و یک دنیای ابدی و بی پایان، مگر آدم احمق باشد یا عقلش پاره سنگ بردارد که فانی را انتخاب کند...
آنها هم که فکر کرده اند میشود بینش جمع کرد کور خوانده اند... سر پل خر بگیری بالاخره مجبورند راه خودشان را مشخص کنند...
در واقع تنها جایی که آدم حق انتخاب دارد همان نقطه انتخاب بین شما و دنیاست...
و آدم اگر آدم باشد خدا را ول نمیکند دنیا را بچسبد...
خب تصدق شکل ماهت اینکه اظهر من الشمس است...
و بعد هم تبعات این انتخاب، انتخابهای اجباری دیگری است...
خوب بودن که انتخاب نیست... اجبار است...
آدم با عقل دنیایی اش هم میفهمد خوب بودن ته تهش به نفع خودش است...
من هم خیر سرم میخواستم خوب باشم...
اصلا خودتان کلاهتان را قاضی کنید...
میشد دل پدر و مادر را بشکنیم؟ آنهم بعد از اینهمه ان قلت و خط و نشان...
میشد قید حوزه و عشق به حوزه و موفقیتهایش را نزد؟ نمیشد...
میشد وقتی کسی از تو کمک خواست، کمکش نکرد و رهایش کرد در چهارسوی دنیا؟ نمیشد...
میشد برای دنیای خودم، دنیای دیگران را به هم بریزم؟ نمیشد...
میشد وقتی در حقم جفا کردند، نبخشم و نگذرم؟ نمیشد...
میشد کینه به دل بگیرم؟ میشد تمسخر کنم سبک زندگی مسخره شان را؟ میشد زیرآب بزنم؟ میشد توهین کنم؟ میشد نیش و کنایه بزنم؟ میشد دروغ بگویم؟ میشد کم کاری کنم؟ نمیشد... نمیشد... نمیشد...
با عقل حساب کنی نمیشد...
با دل حساب کنی نمیشد...
این است که میگویم ابایی ندارم از اینکه روز جزا پرونده عملم را نشانم بدهند... من اشتباه کم نداشته ام...
اما انتخابم درست بود...
سر هر دوراهی نشستیم و با شما دودوتا کردیم... حرف زدیم و بعد انتخاب کردم...
بله... بعضی جاها سرتق بازی درآوردم اما لحظه ای از مدار عشق به شما خارج نشدم...
بعضی جاها چیزهایی از چشمم مخفی ماند... خب هنوز آنقدر آدم نیستم که غیب بدانم... اما جایی که دوتایی به این گزینه رسیدیم که انتخاب خیری است، شک نکردم...
حالا مرا ببین؟ این باید حال و روز آدمی باشد که انتخابش شما بودی؟
این است که میگویم این حق من نبود...
اشک تمام صورتم را پوشانده که صدایش را میشنوم...
دست میگذارد روی صورتم و اشکم را کنار میزند:
الهام! اگر این دنیا به اندازه بال پشه ای ارزش داشت، فکر میکنی من آن را به کافران می بخشیدم؟!
الهام! ارزشش را ندارد...
این دنیا ارزش چشمهای خیس تو را ندارد...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
قطره اشکم که میلغزد روی صورتم انگار سرپوش دلم باز میشود:
خدایی این اختیار که میگویند انسان دارد کجای کار بود؟
کجای این زندگی حق انتخاب داشتم؟
فکرش را که میکنم هیچ کجا...
خودت دودوتا چهارتا کن... دو عالم خلق کرده ای(برزخش را اگر ندیده بگیریم)... بین یک عالم فانی و زودگذر که پایانش مرگ است و یک دنیای ابدی و بی پایان، مگر آدم احمق باشد یا عقلش پاره سنگ بردارد که فانی را انتخاب کند...
آنها هم که فکر کرده اند میشود بینش جمع کرد کور خوانده اند... سر پل خر بگیری بالاخره مجبورند راه خودشان را مشخص کنند...
در واقع تنها جایی که آدم حق انتخاب دارد همان نقطه انتخاب بین شما و دنیاست...
و آدم اگر آدم باشد خدا را ول نمیکند دنیا را بچسبد...
خب تصدق شکل ماهت اینکه اظهر من الشمس است...
و بعد هم تبعات این انتخاب، انتخابهای اجباری دیگری است...
خوب بودن که انتخاب نیست... اجبار است...
آدم با عقل دنیایی اش هم میفهمد خوب بودن ته تهش به نفع خودش است...
من هم خیر سرم میخواستم خوب باشم...
اصلا خودتان کلاهتان را قاضی کنید...
میشد دل پدر و مادر را بشکنیم؟ آنهم بعد از اینهمه ان قلت و خط و نشان...
میشد قید حوزه و عشق به حوزه و موفقیتهایش را نزد؟ نمیشد...
میشد وقتی کسی از تو کمک خواست، کمکش نکرد و رهایش کرد در چهارسوی دنیا؟ نمیشد...
میشد برای دنیای خودم، دنیای دیگران را به هم بریزم؟ نمیشد...
میشد وقتی در حقم جفا کردند، نبخشم و نگذرم؟ نمیشد...
میشد کینه به دل بگیرم؟ میشد تمسخر کنم سبک زندگی مسخره شان را؟ میشد زیرآب بزنم؟ میشد توهین کنم؟ میشد نیش و کنایه بزنم؟ میشد دروغ بگویم؟ میشد کم کاری کنم؟ نمیشد... نمیشد... نمیشد...
با عقل حساب کنی نمیشد...
با دل حساب کنی نمیشد...
این است که میگویم ابایی ندارم از اینکه روز جزا پرونده عملم را نشانم بدهند... من اشتباه کم نداشته ام...
اما انتخابم درست بود...
سر هر دوراهی نشستیم و با شما دودوتا کردیم... حرف زدیم و بعد انتخاب کردم...
بله... بعضی جاها سرتق بازی درآوردم اما لحظه ای از مدار عشق به شما خارج نشدم...
بعضی جاها چیزهایی از چشمم مخفی ماند... خب هنوز آنقدر آدم نیستم که غیب بدانم... اما جایی که دوتایی به این گزینه رسیدیم که انتخاب خیری است، شک نکردم...
حالا مرا ببین؟ این باید حال و روز آدمی باشد که انتخابش شما بودی؟
این است که میگویم این حق من نبود...
اشک تمام صورتم را پوشانده که صدایش را میشنوم...
دست میگذارد روی صورتم و اشکم را کنار میزند:
الهام! اگر این دنیا به اندازه بال پشه ای ارزش داشت، فکر میکنی من آن را به کافران می بخشیدم؟!
الهام! ارزشش را ندارد...
این دنیا ارزش چشمهای خیس تو را ندارد...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۱۳.۳k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.