پدر ناتنی من
پدر ناتنی من...
part:³⁴
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:ولی...حق...من....نمیتونم...حق...بدون تو....زندگی...حق کنم...همونقدر....که....حق...به...کوک...حق نیاز دارم...به تو هم نیاز دارم جیمین شی...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ولی...
نزاشت حرفم کامل بشه و لbaشو رو لbام گذاشت...با اینکه تشنه ی اون لb ها بودم...ولی عذاب وجدانم اجازه نمیداد ک همراهی کنم...اون مiک نمیزد یا نمiخوrد...فقط میbوsید...منم طاقت نیوردم و همراهش فقط bوsیدم...اشک هاش پشت سر هم میریخت...و من هم قطره ی اشکی از چشمام خارج شد...
تا اینکه بعد از ۵ مین جی یونگ بوsه رو قطع کرد...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:...اینم اخرین بوسه از طرف من...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:تا اخر عمرم...عشقم نسبت بهت رو مخفی میکنم...فرشته..
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:خداحافظ...ای زیباترین انسان عمرم...جیمین شی..
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:خداحافظ...(اشک)بهترین....ادم زندگیم...
دست هامون تا دقایقی زیاد در دست هم بود...نمیتوانستم انجا را ترک بکنم..برایم سخت بود که از زندگیم و الهه ی زیبایی جدا بشوم...انروز من تمام اشک هایی ک داشتم رو برای جی یونگ خرج کردم...بلاخره از جایم برخاستم و او را تا دقایقی بسیار در اغوش گرفتم...مرواید های زیبای چشمان عسلیش روی شانه های من میریخت...ارام و بی صدا...اشک میریختیم...بلاخره از اغوش و بوی تنش دل کندم و از او جدا شدم...ولی مگر میشد ک یک عمر بوی تنش را اسشمام نکنم...؟..مگر میشد هر روز بدون انکه ب او بگویم فرشته روزم را سر کنم...؟...نه...نمیشد...ولی من...مجبور بودم...مجبور بودم تا ازش دل بکنم...تا عشقم را خاموش سازم...تا زندگیم را سیاه نمایم...تا در جئون و جی یونگ مرا همراهی نمودند...من قرار بود...به ژاپن سفر کنم و تا ۹ سال به دلیل ماموریتی که جئون نمیخواست بهم بدهد...میرفتم...در ماشینم را باز کردم و نشستم...شیشه را پایین دادم و برای بار اخر...به قیافه ی معصوم و زیبای دخترک خیره شدم...او با دستهای کوچکش برای من دست تکان میداد...با بغض بسیار...چیزی که من نمیخواستم او داشته باشد...من هم دستم را برایش تکان دادم و و ماشینم را حرکت دادم و تا فرودگاه گریه میکردم...
(این قسمت رو به خاطر اینکه قشنگتر و احساسی تر از اب دراد نوشتاری نوشتم)
کنار جاده پارک کردم و داد زدم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:"چراااااا منننننننننننن....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟"
گریه میکردم و داد میزدم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چراااااااااااا؟؟؟؟؟
-----------------------------
جی یونگ ، دلباخته و معشوقه ی جیمین...برای اخرین بار جیمین رو دید...اون خداحافظی ، تلخ تر از همه ی خداحافظی ها برای جی یونگ بود...جیمین دوست و عشق بچگیه جی یونگ ۱۹ ساله ، دیگه پیشش نبود...جیمین چند لحظه پیش اونجارو ترک کرده بود...اون عمارت برای جی یونگ ، بی روح بود...ولی وجود کوک...شاید هضم بعضی چیز هارو برای اون راحتر کرده بود...جی یونگ با اینکه ۱۹ سالش بود...خودش رو ۲۵ ساله میدید...چون واقعن زندگیه عجیب و پر مشکلی رو رد کرده بود..به قتل رسیدن پدر و مادرش توسط عموش...اسیب دیدن جی یونگ توسط برادر تنی خودش...و رفتن جیمین از پیشش همه جی رو بد تر کرده بود...جئون میدونست که نباید با جی یونگ حرف بزنه و بزاره امروز تنها باشه...چون اون درک میکرد که چه دردی رو تحمل میکنه....
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:بیا...نظرت چیه بریم بخوابیم...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اوم...نظر خوبیه عشقم...
کلمه ی عشقم از دهن جی یونگ...کوک رو به یه دنیای دیگه برد...چشماش از خوشحالی برق میزد...ولی ته دلش واقعا دلش برای جیمین تنگ میشد..
کوک و جی یونگ هردو...به سمت اتاق حرکت کردن و روی تخت دراز کشیدن...کوک جی یونگ رو از پشت بغل کرده بود و موهاش رو..نوازش میکرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:میگم...من خیلی...بنظرت...پیر نیستم...؟
جی یونگ..رو به کوک شد و موهایه لخت کوک رو کنار زد و لب زد
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:نه...چطور...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اگه ما یروزی...با هم ازدواج کنیم و بچه دار بشیم...بچه هامون نمیگن چرا انقدد بابای پیری داریم..؟خب این قبول نیست...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:خب...من دعا میکنم...فردا صبح تو و جیمین...از خواب پاشید و وقتی...شناسنامه هاتون رو دیدید...هفت سال جوون تر شده باشید...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:چون که شما خانم کوچولو دعا کردی حتما میشه...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اگه نشد مجازاتم کن...هوممم...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:مگه بچه شدی؟معلومه که نمیشه...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:میشه!
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:باشه باشه...
جونگکوک جی یونگ رو محکم بغل گرفت ولی نمیدونست قراره فردا پاشه و ببینه واقعا ۷ سال جوون تر شده...
part:³⁴
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:ولی...حق...من....نمیتونم...حق...بدون تو....زندگی...حق کنم...همونقدر....که....حق...به...کوک...حق نیاز دارم...به تو هم نیاز دارم جیمین شی...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ولی...
نزاشت حرفم کامل بشه و لbaشو رو لbام گذاشت...با اینکه تشنه ی اون لb ها بودم...ولی عذاب وجدانم اجازه نمیداد ک همراهی کنم...اون مiک نمیزد یا نمiخوrد...فقط میbوsید...منم طاقت نیوردم و همراهش فقط bوsیدم...اشک هاش پشت سر هم میریخت...و من هم قطره ی اشکی از چشمام خارج شد...
تا اینکه بعد از ۵ مین جی یونگ بوsه رو قطع کرد...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:...اینم اخرین بوسه از طرف من...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:تا اخر عمرم...عشقم نسبت بهت رو مخفی میکنم...فرشته..
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:خداحافظ...ای زیباترین انسان عمرم...جیمین شی..
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:خداحافظ...(اشک)بهترین....ادم زندگیم...
دست هامون تا دقایقی زیاد در دست هم بود...نمیتوانستم انجا را ترک بکنم..برایم سخت بود که از زندگیم و الهه ی زیبایی جدا بشوم...انروز من تمام اشک هایی ک داشتم رو برای جی یونگ خرج کردم...بلاخره از جایم برخاستم و او را تا دقایقی بسیار در اغوش گرفتم...مرواید های زیبای چشمان عسلیش روی شانه های من میریخت...ارام و بی صدا...اشک میریختیم...بلاخره از اغوش و بوی تنش دل کندم و از او جدا شدم...ولی مگر میشد ک یک عمر بوی تنش را اسشمام نکنم...؟..مگر میشد هر روز بدون انکه ب او بگویم فرشته روزم را سر کنم...؟...نه...نمیشد...ولی من...مجبور بودم...مجبور بودم تا ازش دل بکنم...تا عشقم را خاموش سازم...تا زندگیم را سیاه نمایم...تا در جئون و جی یونگ مرا همراهی نمودند...من قرار بود...به ژاپن سفر کنم و تا ۹ سال به دلیل ماموریتی که جئون نمیخواست بهم بدهد...میرفتم...در ماشینم را باز کردم و نشستم...شیشه را پایین دادم و برای بار اخر...به قیافه ی معصوم و زیبای دخترک خیره شدم...او با دستهای کوچکش برای من دست تکان میداد...با بغض بسیار...چیزی که من نمیخواستم او داشته باشد...من هم دستم را برایش تکان دادم و و ماشینم را حرکت دادم و تا فرودگاه گریه میکردم...
(این قسمت رو به خاطر اینکه قشنگتر و احساسی تر از اب دراد نوشتاری نوشتم)
کنار جاده پارک کردم و داد زدم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:"چراااااا منننننننننننن....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟"
گریه میکردم و داد میزدم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چراااااااااااا؟؟؟؟؟
-----------------------------
جی یونگ ، دلباخته و معشوقه ی جیمین...برای اخرین بار جیمین رو دید...اون خداحافظی ، تلخ تر از همه ی خداحافظی ها برای جی یونگ بود...جیمین دوست و عشق بچگیه جی یونگ ۱۹ ساله ، دیگه پیشش نبود...جیمین چند لحظه پیش اونجارو ترک کرده بود...اون عمارت برای جی یونگ ، بی روح بود...ولی وجود کوک...شاید هضم بعضی چیز هارو برای اون راحتر کرده بود...جی یونگ با اینکه ۱۹ سالش بود...خودش رو ۲۵ ساله میدید...چون واقعن زندگیه عجیب و پر مشکلی رو رد کرده بود..به قتل رسیدن پدر و مادرش توسط عموش...اسیب دیدن جی یونگ توسط برادر تنی خودش...و رفتن جیمین از پیشش همه جی رو بد تر کرده بود...جئون میدونست که نباید با جی یونگ حرف بزنه و بزاره امروز تنها باشه...چون اون درک میکرد که چه دردی رو تحمل میکنه....
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:بیا...نظرت چیه بریم بخوابیم...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اوم...نظر خوبیه عشقم...
کلمه ی عشقم از دهن جی یونگ...کوک رو به یه دنیای دیگه برد...چشماش از خوشحالی برق میزد...ولی ته دلش واقعا دلش برای جیمین تنگ میشد..
کوک و جی یونگ هردو...به سمت اتاق حرکت کردن و روی تخت دراز کشیدن...کوک جی یونگ رو از پشت بغل کرده بود و موهاش رو..نوازش میکرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:میگم...من خیلی...بنظرت...پیر نیستم...؟
جی یونگ..رو به کوک شد و موهایه لخت کوک رو کنار زد و لب زد
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:نه...چطور...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اگه ما یروزی...با هم ازدواج کنیم و بچه دار بشیم...بچه هامون نمیگن چرا انقدد بابای پیری داریم..؟خب این قبول نیست...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:خب...من دعا میکنم...فردا صبح تو و جیمین...از خواب پاشید و وقتی...شناسنامه هاتون رو دیدید...هفت سال جوون تر شده باشید...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:چون که شما خانم کوچولو دعا کردی حتما میشه...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اگه نشد مجازاتم کن...هوممم...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:مگه بچه شدی؟معلومه که نمیشه...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:میشه!
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:باشه باشه...
جونگکوک جی یونگ رو محکم بغل گرفت ولی نمیدونست قراره فردا پاشه و ببینه واقعا ۷ سال جوون تر شده...
- ۳۳.۱k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط