پارت بیست و پنجم پارت 25 رمان تمام زندگی من
#پارت بیست و پنجم#پارت 25#رمان تمام_زندگی_من
مامانو بردن اتاق عمل نیایش هم ک نگم براتون بیمارستانو گذاشته بود رو سرش بس ک گریه میکرد و جیغ میزد بابا هم ک از خداش بود نیایش آروم شه و برع بخوابع نیایشو برد توی محوطه بیمارستان که چنتا وسایل ورزشی بود تا بلکه باهاشون سرگرم بشه
اخرشم نیایش و بابا رفتن توی ماشین و خوابیدن من بیچاره فقط یک ساعت خوابیده بودم از ساعت ده تا دو با علی حرف میزدم بعدشم وقتی دید دیگه نمیتونم بیدار باشم ولم کرد تا بخوابم حالاهم که ساعت 4صبحه توی همین فکرا بودم ک پرستار صدام زد سریع رفتم
-شما هستین همرا خانوم(...)
+بله خودمم
-ببین داداشت کلی خوشگله دل همه بخش رو برده بیاین ببرینش که آخرش کار دست خودش میده
ذوق زده گفتم:وییی میشه بیارینش؟
-داداشت خیلی خودشیرینه هیچی نمیگفت ترسیدیم بردیمش پیش دکتر معاینش کنه!
نگران گفتم:چیزیش نبود؟؟؟
-نه عزیزم فقط مامانت لباس میخواد اوردین براش؟
+اره توی جیب کناری کیف داداشه
-باشه مرسی بعدا یادم بیار تا این داداش خودشیرینتو بیارم ببینی فعلا خوابه
+باشع مرسی عزیزم
و رفت نشستم روی صندلی اونموقع کسی نبود توی این بخش فقط دوتا خانوم ک هرکدوم همراه یک مریض بودن و بعدشم ی خانوم دیگه رو اوردن ک شوهرش و سه تا خانوم دیه همراهش بود در کل زیاد شلوغ نبود کاش علی نخوابیده بود حداقل الان باهم حرف میزدیم
با پیج علی رفتم توی اینستا کمی چرخ زدم بعدشم رفتم با پیج خودم و با بچه ها حرف زدیم
یه دوست یا بهتره بگم رفیق پیدا کرده بودم ک حتی حس میکردم ب اندازه نگین دوسش دارم ب گفته علی کسی ک من مثل نگین دوسش داشته باشم یه آدم فوق العادس
اسمش فاطمه بود همسن خودم هم کلاس خودم باحالیش اینجا بود ک اسم عشقامون هم یکی بود و اسم کسی ک دوسمون داره و دوسش نداریم حسین دقیقا توی شهرمون زندگی میکرد گاهی وقتا حتی سهیلا و نگین هم حسودیشون میشد ب رابطه منو فاطمه
قرار شد فاطمه صبح بیاد پیشم ولی ب اصرار من قبول کرد ک نیاد
ساعت هفت بود ک ناجور خوابم میومد دیگه جون نداشتم ک گوشیم زنگ خورد
علی بود
+جانم
-سلام.خوبی؟چطوری عقش من
+خوبم
-چرا صدات اینجوریه ها؟
+بیمارستانم دیشب نخوابیدم
-چرا بیمارستان چیزی شدع؟
+مامان دردش گرفت اوردیمش
-اهااا نگران شدم پس دوران بدبختیت شروع شد
بی حال گفتم:علی جان خیلی خوابم میاد جون حرف زدن ندارم،خودم بت زنگ میزنم باشه؟
علی بی میل گفت:باشه،مواظب خودت باش عزیزم
+توهم همینطور نفسی
و قطع کردم روم نمیشد زیاد توی مکالمه بهش این حرفا بزنم
چن دیقه بعد دیدم امین داره از دور میاد خوشحال کمی جون گرفتم
-سلام
+سلام،بیا بشین من برم بخوابم مردم از بی خوابی
-مرسی منم خوبم
+هیس ساکت خوابم میاداااا حرف نزن اعصابم خورده
و رفتم سمت نمازخونه دوتا چادر برداشتم یکیشو گذاشتم زیر سرم یکیشم انداختم روی خودم هنوز سرم ب بالشت نرسیده بود ک خوابم برد با صدای جیغ یکی از خواب پریدم
چشامو خوب مالوندم تا ببینم کیه
ویییی دلم میخواست موهاشو بکشم انترک سهیلا بود کسی ک یه عمری روی مغز من رژه رف
هی داشت غر میزد
+ایش بسته دیگه چقد غر میزنی ایقد غر نزن شوهر گیرت نمیادا
-هیس!ساکت میزنم دهنتو سرویس میکنما ناموسا خواب مرگ بودی؟هرچی صدات میزدم بیدار نمیشدی ن هیس هیچی نگو صداتو نشنوم تا نیام بزنمت
+......
-نه حرف بزن خفه میشی
خندیدم و گفتم:حالا چته
-پاشو بیا امین میگه خسته شدم بابای بیچارتم همش توی پارک نشسته میترسه نیایش رو بیاره اینجا داد و بیداد کنه
+بریم
شالمو برداشتم ک سهیلا از توی کیفش ی پلاستیک در اورد و گفت:فهمیدم نمیتونی تحمل کنی با یه لباس واست آوردم
پریدم ماچش کردم و پلاستیکو ازش گرفتم
بلیر آبی رنگم رو واسم اورده بود با یه روپوش بلند ک یه کلاه هم روش بود سهیلا میدونست دوس ندارم روی بلیر شال یا روسری بپوشم واسه همین خودم از قصد یه روپوش گرفتم ک کلاه داشته باشه
پوشیدمش و رفتیم بیرون.....امین داشت با گوشی حرف میزد میدونستم سهیلا وقتی امین باشه آدم میشه واسه همین محکم موهاشو کشیدم ک یه آخ خیلی کوچولو گفت ولی با چشم برام خط و نشون کشید منم زیر زیرکی خندیدم
رفتم سمت بخشی ک مامانم بستری شده بود آیفون رو زدم در و باز کردن با سهیلا رفتیم تو یه در دیگم بود ک ایفون نداشت منتظر وایسادیم تا یکی بیاد
بالاخره همون پرستاری ک صبح دیدمش اومد
+سلام
-سلام عزیزم،فعلا وقت ملاقات نیست ولی الان داداشتو میارم
+ببخشید حال مامانم خوبه؟
-عالیه،فقط برو ب کسایی ک همراهتن بگو بیان بیشتر از یبار نمیتونم بیارمشا
+باشه مرسی
و رفت من و سهیلا هم رفتیم تا ب امین بگیم بیاد ک دیدم بابا و نیایش و عمه صدیقه و زنعمو و عمو و شوهر عمه اومدن
اوناهم اومدن وقتی پرستار آوردش داشت قلبم میزد بیرون چقدرررر داداشم خوشگله فداشششش یشه ابجی
بس ک تپل بود چشاش معلوم نبود هم ورم دا
مامانو بردن اتاق عمل نیایش هم ک نگم براتون بیمارستانو گذاشته بود رو سرش بس ک گریه میکرد و جیغ میزد بابا هم ک از خداش بود نیایش آروم شه و برع بخوابع نیایشو برد توی محوطه بیمارستان که چنتا وسایل ورزشی بود تا بلکه باهاشون سرگرم بشه
اخرشم نیایش و بابا رفتن توی ماشین و خوابیدن من بیچاره فقط یک ساعت خوابیده بودم از ساعت ده تا دو با علی حرف میزدم بعدشم وقتی دید دیگه نمیتونم بیدار باشم ولم کرد تا بخوابم حالاهم که ساعت 4صبحه توی همین فکرا بودم ک پرستار صدام زد سریع رفتم
-شما هستین همرا خانوم(...)
+بله خودمم
-ببین داداشت کلی خوشگله دل همه بخش رو برده بیاین ببرینش که آخرش کار دست خودش میده
ذوق زده گفتم:وییی میشه بیارینش؟
-داداشت خیلی خودشیرینه هیچی نمیگفت ترسیدیم بردیمش پیش دکتر معاینش کنه!
نگران گفتم:چیزیش نبود؟؟؟
-نه عزیزم فقط مامانت لباس میخواد اوردین براش؟
+اره توی جیب کناری کیف داداشه
-باشه مرسی بعدا یادم بیار تا این داداش خودشیرینتو بیارم ببینی فعلا خوابه
+باشع مرسی عزیزم
و رفت نشستم روی صندلی اونموقع کسی نبود توی این بخش فقط دوتا خانوم ک هرکدوم همراه یک مریض بودن و بعدشم ی خانوم دیگه رو اوردن ک شوهرش و سه تا خانوم دیه همراهش بود در کل زیاد شلوغ نبود کاش علی نخوابیده بود حداقل الان باهم حرف میزدیم
با پیج علی رفتم توی اینستا کمی چرخ زدم بعدشم رفتم با پیج خودم و با بچه ها حرف زدیم
یه دوست یا بهتره بگم رفیق پیدا کرده بودم ک حتی حس میکردم ب اندازه نگین دوسش دارم ب گفته علی کسی ک من مثل نگین دوسش داشته باشم یه آدم فوق العادس
اسمش فاطمه بود همسن خودم هم کلاس خودم باحالیش اینجا بود ک اسم عشقامون هم یکی بود و اسم کسی ک دوسمون داره و دوسش نداریم حسین دقیقا توی شهرمون زندگی میکرد گاهی وقتا حتی سهیلا و نگین هم حسودیشون میشد ب رابطه منو فاطمه
قرار شد فاطمه صبح بیاد پیشم ولی ب اصرار من قبول کرد ک نیاد
ساعت هفت بود ک ناجور خوابم میومد دیگه جون نداشتم ک گوشیم زنگ خورد
علی بود
+جانم
-سلام.خوبی؟چطوری عقش من
+خوبم
-چرا صدات اینجوریه ها؟
+بیمارستانم دیشب نخوابیدم
-چرا بیمارستان چیزی شدع؟
+مامان دردش گرفت اوردیمش
-اهااا نگران شدم پس دوران بدبختیت شروع شد
بی حال گفتم:علی جان خیلی خوابم میاد جون حرف زدن ندارم،خودم بت زنگ میزنم باشه؟
علی بی میل گفت:باشه،مواظب خودت باش عزیزم
+توهم همینطور نفسی
و قطع کردم روم نمیشد زیاد توی مکالمه بهش این حرفا بزنم
چن دیقه بعد دیدم امین داره از دور میاد خوشحال کمی جون گرفتم
-سلام
+سلام،بیا بشین من برم بخوابم مردم از بی خوابی
-مرسی منم خوبم
+هیس ساکت خوابم میاداااا حرف نزن اعصابم خورده
و رفتم سمت نمازخونه دوتا چادر برداشتم یکیشو گذاشتم زیر سرم یکیشم انداختم روی خودم هنوز سرم ب بالشت نرسیده بود ک خوابم برد با صدای جیغ یکی از خواب پریدم
چشامو خوب مالوندم تا ببینم کیه
ویییی دلم میخواست موهاشو بکشم انترک سهیلا بود کسی ک یه عمری روی مغز من رژه رف
هی داشت غر میزد
+ایش بسته دیگه چقد غر میزنی ایقد غر نزن شوهر گیرت نمیادا
-هیس!ساکت میزنم دهنتو سرویس میکنما ناموسا خواب مرگ بودی؟هرچی صدات میزدم بیدار نمیشدی ن هیس هیچی نگو صداتو نشنوم تا نیام بزنمت
+......
-نه حرف بزن خفه میشی
خندیدم و گفتم:حالا چته
-پاشو بیا امین میگه خسته شدم بابای بیچارتم همش توی پارک نشسته میترسه نیایش رو بیاره اینجا داد و بیداد کنه
+بریم
شالمو برداشتم ک سهیلا از توی کیفش ی پلاستیک در اورد و گفت:فهمیدم نمیتونی تحمل کنی با یه لباس واست آوردم
پریدم ماچش کردم و پلاستیکو ازش گرفتم
بلیر آبی رنگم رو واسم اورده بود با یه روپوش بلند ک یه کلاه هم روش بود سهیلا میدونست دوس ندارم روی بلیر شال یا روسری بپوشم واسه همین خودم از قصد یه روپوش گرفتم ک کلاه داشته باشه
پوشیدمش و رفتیم بیرون.....امین داشت با گوشی حرف میزد میدونستم سهیلا وقتی امین باشه آدم میشه واسه همین محکم موهاشو کشیدم ک یه آخ خیلی کوچولو گفت ولی با چشم برام خط و نشون کشید منم زیر زیرکی خندیدم
رفتم سمت بخشی ک مامانم بستری شده بود آیفون رو زدم در و باز کردن با سهیلا رفتیم تو یه در دیگم بود ک ایفون نداشت منتظر وایسادیم تا یکی بیاد
بالاخره همون پرستاری ک صبح دیدمش اومد
+سلام
-سلام عزیزم،فعلا وقت ملاقات نیست ولی الان داداشتو میارم
+ببخشید حال مامانم خوبه؟
-عالیه،فقط برو ب کسایی ک همراهتن بگو بیان بیشتر از یبار نمیتونم بیارمشا
+باشه مرسی
و رفت من و سهیلا هم رفتیم تا ب امین بگیم بیاد ک دیدم بابا و نیایش و عمه صدیقه و زنعمو و عمو و شوهر عمه اومدن
اوناهم اومدن وقتی پرستار آوردش داشت قلبم میزد بیرون چقدرررر داداشم خوشگله فداشششش یشه ابجی
بس ک تپل بود چشاش معلوم نبود هم ورم دا
۳۹.۲k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.