پارت2↓
پارت2↓
وقتی بالا سر جسد رسیدی با ترس و شوک چند قدم عقب رفتی و روی زمین افتادی با چشمایی که از تعجب گرد شده بود و چند قطره اشک می ریخت به جسد زل زدی
درسته بادیگارد همون پسر مو مشکی دیشبی بود...
دازای:چیزی شده لیدی؟
ا/ت:ت...تو
دازای:من چی دارلینگ
بلند شدی و یقه کت دازای و گرفتی و تکون دادی
ا/ت:تو...تو دیشب اونجا بودی... مطمئنم تو داشتی تعقیبم میکردی
دازای دستات و گرفت و کوبیدت توی دیوار
دازای با داد :خفه شو...خفه شو...پسر رو دوست داشتی؟ارههههههه؟
با شک بهش نگاه میکردی و لال شده بودی تا حالا دازای اینجوری باهات حرف نزده بود دازای تکون تکونت داد وقتی دید جواب نمیدی آروم آمد کنار گوشش و زمزمه کرد:
دازای:که اینطور پس میبرمت پیشش...
قبل از اینکه چیزی بگی چشمات سیاهی رفت و بیهوش شدی
وقتی بهش آمدی روی یه صندلی وسط به اتاق خالی بسته شده بودی به اطراف که نگاه کردی پسر پلیس دیشبی که خونی و زخمی روی زمین افتاده بود و له سختی نفس میکشید رو دیدی آمدی حرف بزنی که متوجه شدی دهنت بسته شده
که یه صدای خش دار ملایمی رو از پشتت شنیدی
دازای:پس بهوش آمدی دارلینگ...حالت خوبه
با صدای نزدیک شدن قدم های دازای آب دهنت رو قورت دادی و چشمت رو به سمتش چرخوندی دازای پشت سرت وایساده و کنار گوشت خم شد
دازای:تو مال منی
بعد صندلیت رو به سمت خودش چرخوند و دهنت رو باز کرد
ا/ت: دازای میخوای چیکار کنی بزار ما دوتا بریم لطفاً
دازای بدون توجه به تو به سمت پسرک رفت و پاش رو روی بازوی راست پسر که زخمی بود فشار داد تا پسر از درد فریاد زد
ا/ت:نکن توروخدا...دازای
دازای:بگو که منو دوست داری...بگووووو
ا/ت:بزار اون بره
دازای:پس این پسره برات مهمه
هفتتیرش رو سمت سر پسر گرفت
با شک به دازای و بعد به چشمای پر از التماس پسر پلیس که بهت چشم دوخته بود نگاهی کردی
دازای:بگو...بگو...بگو که دوست داری بگووووو
با ترس و نفس نفس به دازای نگاه کردی
ا/ت:م...من
که با صدای شلیک شدن گلوله پنیک کردی و ساکت و با ترس و تعجب فقط به دازای و اون پسر نگاه کردی
گوشات سوت میکشید و لال شده بودی
پسر از درد فریاد میزد و به خودش میپیچید
دازای:اولین گلوله رو به کتفش زدم بعدی تو قلبشه و آخه تو مغزش پس جوابم رو بده...
پارت بعدی آخریشه😉
تا فردا میزارمش...🤍
وقتی بالا سر جسد رسیدی با ترس و شوک چند قدم عقب رفتی و روی زمین افتادی با چشمایی که از تعجب گرد شده بود و چند قطره اشک می ریخت به جسد زل زدی
درسته بادیگارد همون پسر مو مشکی دیشبی بود...
دازای:چیزی شده لیدی؟
ا/ت:ت...تو
دازای:من چی دارلینگ
بلند شدی و یقه کت دازای و گرفتی و تکون دادی
ا/ت:تو...تو دیشب اونجا بودی... مطمئنم تو داشتی تعقیبم میکردی
دازای دستات و گرفت و کوبیدت توی دیوار
دازای با داد :خفه شو...خفه شو...پسر رو دوست داشتی؟ارههههههه؟
با شک بهش نگاه میکردی و لال شده بودی تا حالا دازای اینجوری باهات حرف نزده بود دازای تکون تکونت داد وقتی دید جواب نمیدی آروم آمد کنار گوشش و زمزمه کرد:
دازای:که اینطور پس میبرمت پیشش...
قبل از اینکه چیزی بگی چشمات سیاهی رفت و بیهوش شدی
وقتی بهش آمدی روی یه صندلی وسط به اتاق خالی بسته شده بودی به اطراف که نگاه کردی پسر پلیس دیشبی که خونی و زخمی روی زمین افتاده بود و له سختی نفس میکشید رو دیدی آمدی حرف بزنی که متوجه شدی دهنت بسته شده
که یه صدای خش دار ملایمی رو از پشتت شنیدی
دازای:پس بهوش آمدی دارلینگ...حالت خوبه
با صدای نزدیک شدن قدم های دازای آب دهنت رو قورت دادی و چشمت رو به سمتش چرخوندی دازای پشت سرت وایساده و کنار گوشت خم شد
دازای:تو مال منی
بعد صندلیت رو به سمت خودش چرخوند و دهنت رو باز کرد
ا/ت: دازای میخوای چیکار کنی بزار ما دوتا بریم لطفاً
دازای بدون توجه به تو به سمت پسرک رفت و پاش رو روی بازوی راست پسر که زخمی بود فشار داد تا پسر از درد فریاد زد
ا/ت:نکن توروخدا...دازای
دازای:بگو که منو دوست داری...بگووووو
ا/ت:بزار اون بره
دازای:پس این پسره برات مهمه
هفتتیرش رو سمت سر پسر گرفت
با شک به دازای و بعد به چشمای پر از التماس پسر پلیس که بهت چشم دوخته بود نگاهی کردی
دازای:بگو...بگو...بگو که دوست داری بگووووو
با ترس و نفس نفس به دازای نگاه کردی
ا/ت:م...من
که با صدای شلیک شدن گلوله پنیک کردی و ساکت و با ترس و تعجب فقط به دازای و اون پسر نگاه کردی
گوشات سوت میکشید و لال شده بودی
پسر از درد فریاد میزد و به خودش میپیچید
دازای:اولین گلوله رو به کتفش زدم بعدی تو قلبشه و آخه تو مغزش پس جوابم رو بده...
پارت بعدی آخریشه😉
تا فردا میزارمش...🤍
۴.۸k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.