قصه درد دل و غصه شبهای دراز

قصـــهٔ درد دل و غصـــهٔ شب‌های دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز

خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز

بی‌نیازی ندهد دهر، خـدایـا تو بده
سازگاری نکند خلق، خدایا تو بساز

از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عـام تو بیچـاره نـواز

#عبید_زاکانی
دیدگاه ها (۴)

‌از عشقنمی نویسمفقط از تو می نویسمو عشقخود از کلامم زاده می ...

آتشی بود و فسردرشته ای بود و گسستدل چو از بند تو رستجام جادو...

‌آه اگر راهی به دریاییـم بوداز فرو رفتن چه پرواییم بود؟گر به...

گفته بـودےهرچه میخــواهد دل تنگت بگـــوهر چه می‌گـویم دل سـن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط