قصـــهٔ درد دل و غصـــهٔ شب های دراز
قصـــهٔ درد دل و غصـــهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بینیازی ندهد دهر، خـدایـا تو بده
سازگاری نکند خلق، خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عـام تو بیچـاره نـواز
#عبید_زاکانی
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بینیازی ندهد دهر، خـدایـا تو بده
سازگاری نکند خلق، خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عـام تو بیچـاره نـواز
#عبید_زاکانی
۴۹۷
۲۶ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.