~☕ در انبـاری خانه ی مادر بزرگـــ به دنبال رمان"چشمهایـش"
~☕ در انبـاری خانه ی مادر بزرگـــ به دنبال رمان"چشمهایـش"از بزرگ علوی بـودم که مواجه شدم بانامـه هایی پنهان شده لای دفترچه ای قدیمـی.
خطی دخترانـه همراه عطری کهنه.
امابرای چه کسـی بودواینجا لای این همـه کتاب چرا پنهـان شده بود نمیـدانم.
راستش بعد از اتمام دانشـگاه و بازگشتم از رشت توان مانـدن در خانه را نداشـتم و احساس خفگی میکـردم و برای مدتی به خانه ی مادربزرگ پـناه برده بودم.
بازگشت که چه عـرض کنم تمام جانم در چشمـان زنِ کافه چی که وسط جنـگل همراه پسر چهار سـاله اش زندگی میکرد جامانـده بودو هیچوقـت نتوانسته بودم برایش بگویم آن واژه هایی که پشـت لب هایم پنهان بود.
درب انباری رابسـتم و سیگارم را آتش زدم و تکـیه دادم به دیوار وتمام نامه هارا یکی ازپس ازدیگـری خواندم.
گاهی ورقه ها را با تمام وجود نفـس میکشیدم و باران را در ذهـنم تصور میکردم...باران...پایان تمـام نامه هایش نوشته بود
"آخرین برگ سفـرنامه ی باران این است...که زمین چرکیـن است"
به این جمله که میرسیدم به یاد باران های پراکـنده ی رشت و دریـای مه آلود و آن کافه ی وسط جنگلِ ماه منـیر که شش سال از من بزرگتر بود، سیگـار دیگری روشن میکردم و خاطرات را پُـکِ سنگین میزدم.
اما باران چه کسی بود که نامـه هایش من را از من گرفته بود که اینگـونه در جغرافیای شیرین عاشقـانه اش پرسه میزدم.
عجیب که نام گیرنده اصـلن گفته نشده بود.
رسیدم به آخرین نامه
واژه ها حال شوریـده ای داشتند...مشغول خواندن بـودم که زنگ خانه به صدا در آمد.
پیک موتوری از طرف دانشـکده ای که سالها پیش مادربزرگ در آن ادبـیات تدریس میکرد بسته ای آورده بود.
بسته را گرفتـم و به مادربزرگ که در بالکن ایستاده بود گفتم:
مامان فـروغ فک کنم اسمتو اشتباه زدن.
نگاه انتظار آلـودش را از کوچه گرفت ونگاهم کرد
نه جانم درسته
اسمم تو شناسـنامه بارانه...
قلبم ریخت...باران؟
چطور این همه مدت نمیـدانستم
چرا مادر بزرگ هیچ وقت از اسم اصلی اش حرفی نزده بود؟
با چشمانی خیره پاکـت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه ی آخرین نامه را بخوانـم:
"نامه هایـی که برایت نوشتم هیچ وقت به دستت نخواهد رسید
ساعت هفت به رسـم هرروز به لاله زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه ات ایـستاده ای و دستت را در جیب جلیـقه ات گذاشته ای و سیگار میکشی و موسیقی فرانسوی زیر لب زمزمه میکنی...خوب ببینـمت و بروم در نامه ی بعدی خاطراتی که با تو رقم نمیخورد را همـراهِ واژه ها برقصم
آمدم...از همیـشه باذوق تر آمدم اما کرکره ی مغازه ات پایین بود
گفتند شبانه بارو بندیل بسـته و رفته ای...
راست میگفتند تو رفـته بودی
برای همیشه...
رفته بودی که بهـانه ی شعرهایم باشی"
خطی دخترانـه همراه عطری کهنه.
امابرای چه کسـی بودواینجا لای این همـه کتاب چرا پنهـان شده بود نمیـدانم.
راستش بعد از اتمام دانشـگاه و بازگشتم از رشت توان مانـدن در خانه را نداشـتم و احساس خفگی میکـردم و برای مدتی به خانه ی مادربزرگ پـناه برده بودم.
بازگشت که چه عـرض کنم تمام جانم در چشمـان زنِ کافه چی که وسط جنـگل همراه پسر چهار سـاله اش زندگی میکرد جامانـده بودو هیچوقـت نتوانسته بودم برایش بگویم آن واژه هایی که پشـت لب هایم پنهان بود.
درب انباری رابسـتم و سیگارم را آتش زدم و تکـیه دادم به دیوار وتمام نامه هارا یکی ازپس ازدیگـری خواندم.
گاهی ورقه ها را با تمام وجود نفـس میکشیدم و باران را در ذهـنم تصور میکردم...باران...پایان تمـام نامه هایش نوشته بود
"آخرین برگ سفـرنامه ی باران این است...که زمین چرکیـن است"
به این جمله که میرسیدم به یاد باران های پراکـنده ی رشت و دریـای مه آلود و آن کافه ی وسط جنگلِ ماه منـیر که شش سال از من بزرگتر بود، سیگـار دیگری روشن میکردم و خاطرات را پُـکِ سنگین میزدم.
اما باران چه کسی بود که نامـه هایش من را از من گرفته بود که اینگـونه در جغرافیای شیرین عاشقـانه اش پرسه میزدم.
عجیب که نام گیرنده اصـلن گفته نشده بود.
رسیدم به آخرین نامه
واژه ها حال شوریـده ای داشتند...مشغول خواندن بـودم که زنگ خانه به صدا در آمد.
پیک موتوری از طرف دانشـکده ای که سالها پیش مادربزرگ در آن ادبـیات تدریس میکرد بسته ای آورده بود.
بسته را گرفتـم و به مادربزرگ که در بالکن ایستاده بود گفتم:
مامان فـروغ فک کنم اسمتو اشتباه زدن.
نگاه انتظار آلـودش را از کوچه گرفت ونگاهم کرد
نه جانم درسته
اسمم تو شناسـنامه بارانه...
قلبم ریخت...باران؟
چطور این همه مدت نمیـدانستم
چرا مادر بزرگ هیچ وقت از اسم اصلی اش حرفی نزده بود؟
با چشمانی خیره پاکـت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه ی آخرین نامه را بخوانـم:
"نامه هایـی که برایت نوشتم هیچ وقت به دستت نخواهد رسید
ساعت هفت به رسـم هرروز به لاله زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه ات ایـستاده ای و دستت را در جیب جلیـقه ات گذاشته ای و سیگار میکشی و موسیقی فرانسوی زیر لب زمزمه میکنی...خوب ببینـمت و بروم در نامه ی بعدی خاطراتی که با تو رقم نمیخورد را همـراهِ واژه ها برقصم
آمدم...از همیـشه باذوق تر آمدم اما کرکره ی مغازه ات پایین بود
گفتند شبانه بارو بندیل بسـته و رفته ای...
راست میگفتند تو رفـته بودی
برای همیشه...
رفته بودی که بهـانه ی شعرهایم باشی"
۲۳۵.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۰