خودم باگریہ ڪپی ڪردم دو دقیقه وقتتو بزار بخون... مطمعن با
خودم باگریہ ڪپی ڪردم دو دقیقه وقتتو بزار بخون... مطمعن باش پشیمون نمیشی...
همش ک نباید داستان مزخرف و جلف باشه...
کلی دلم گرفته با خوندنش.خواهش میکنم بخونینش..
درددل یک جوان ایرانی :
یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، اونجا شده بود خونه گناه و معصیت...دیگه توضیحش باخودتون....
شب عاشورا بود. هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند
نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هیچی...
میگفتم اینارو همش آخوندا درآوردند...دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه...
ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم
تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، خانم چادری وسنگینی بود کنارخیابون منتظرتاکسی بود .
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون ،خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیشتر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمیکردم...شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین .
خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی
اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن
گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، این عربها با هم دعواشون شده به ما ربطی نداره
خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گریه گفتش که : خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم مجلس عزای سیدالشهداعزیز فاطمه...
گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم : جوانی، جوانی کردن...اینارو هم هیچ حالیم نیست ،من اینقدر غرق تواین کارا شدم مطمئنم جهنم میرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب .
خانمه که از ترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت : تو از خدا و عذاب جهنم نمیترسی؟ درسته ولی لات که هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟من شنیدم لاتها اهل لوتیگری و مردونگی هستن
_ خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن...
آق امن که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمیشد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه »
که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ...
آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غیرتی شدم
لباسامو پوشیدم و گفتم : یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب میخوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این حضرت زهرا میخواد چیکار کنه مارو... یالا
سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیهای که میخواست بره پیاده اش کردم...
از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد
همینجور که گریه میکرد و درو زد به هم ورفت
اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم میخورد تو ذهنم مرور میکردم
تو راه که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی میگه...اما داشت به من میگفت
میگفت : این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش ازدست ما میگیره، اینارو میگفت منم رانندگی میکردم....وارد خونه شدم دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند هیئت
تو خانواده مون فقط لات من بودم...
تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده
صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده،
قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد، یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چفیه های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه میزدند و رو خاکها میکشوندند...
من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم!!!
پای تلویزیون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگیر...
یازهرا یه عمره دارم گناه میکنم، دست منو بگیر
من میتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم...
کسی تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم توسروصورت خودم میزدم
گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه میکردم، داد میزدم، عربده میکشیدم، خجالت که نمیکشیدم چون کسی نبود .
یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولد شدم....
نیمه شب بود، باصدای باز شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود
پدر و مادرم از حسینیه آمدند
تا مادرم درو ب
همش ک نباید داستان مزخرف و جلف باشه...
کلی دلم گرفته با خوندنش.خواهش میکنم بخونینش..
درددل یک جوان ایرانی :
یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، اونجا شده بود خونه گناه و معصیت...دیگه توضیحش باخودتون....
شب عاشورا بود. هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند
نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هیچی...
میگفتم اینارو همش آخوندا درآوردند...دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه...
ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم
تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، خانم چادری وسنگینی بود کنارخیابون منتظرتاکسی بود .
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون ،خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیشتر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمیکردم...شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین .
خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی
اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن
گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، این عربها با هم دعواشون شده به ما ربطی نداره
خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گریه گفتش که : خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم مجلس عزای سیدالشهداعزیز فاطمه...
گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم : جوانی، جوانی کردن...اینارو هم هیچ حالیم نیست ،من اینقدر غرق تواین کارا شدم مطمئنم جهنم میرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب .
خانمه که از ترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت : تو از خدا و عذاب جهنم نمیترسی؟ درسته ولی لات که هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟من شنیدم لاتها اهل لوتیگری و مردونگی هستن
_ خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن...
آق امن که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمیشد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه »
که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ...
آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غیرتی شدم
لباسامو پوشیدم و گفتم : یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب میخوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این حضرت زهرا میخواد چیکار کنه مارو... یالا
سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیهای که میخواست بره پیاده اش کردم...
از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد
همینجور که گریه میکرد و درو زد به هم ورفت
اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم میخورد تو ذهنم مرور میکردم
تو راه که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی میگه...اما داشت به من میگفت
میگفت : این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش ازدست ما میگیره، اینارو میگفت منم رانندگی میکردم....وارد خونه شدم دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند هیئت
تو خانواده مون فقط لات من بودم...
تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده
صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده،
قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد، یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چفیه های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه میزدند و رو خاکها میکشوندند...
من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم!!!
پای تلویزیون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگیر...
یازهرا یه عمره دارم گناه میکنم، دست منو بگیر
من میتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم...
کسی تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم توسروصورت خودم میزدم
گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه میکردم، داد میزدم، عربده میکشیدم، خجالت که نمیکشیدم چون کسی نبود .
یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولد شدم....
نیمه شب بود، باصدای باز شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود
پدر و مادرم از حسینیه آمدند
تا مادرم درو ب
۲۵.۸k
۰۴ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.