قسمت بیست و چهارم مرا قبول می کنی

( قسمت بیست و چهارم: مرا قبول می کنی؟ )
.
.
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .
.
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
.
.
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود

#شیعه
#ره_یافته
#تازه_مسلمان
دیدگاه ها (۳)

این قسمت هر کی دلش شکست منم دعا کنه( قسمت بیست و پنجم: خدا، ...

من شدم دعوت به شیدایی،شماهم دعوتی.. می روم سمت شکوفایی،، شما...

( قسمت بیست و سوم: نبرد بزرگ )..چشم هام رو باز کردم ... زمان...

( قسمت بیست و دوم: برایت ندبه می خوانم )..دیگه جون مبارزه کر...

.💠سه شنبه ، ۱۶ اردی‌بهشت ۱۴۰۴ ، خواب بودم ، یک خواب خیلی عمی...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_231تکونی نخورد،دوباره هل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط