معامله نهایی
معامله نهایی
پارت سوم
« خیلی خب ، به هر حال باید بگم که اگر فکر کردی قراره پیشنهادتو قبول کنم ، درکمال ناراحتی کور خوندی »
« از موقعی که از ما دور شدی احمق شدی . من رئیس این شرکتم و اگر الان تورو اخراج کنم تو کاملا به شغل پیشنهادی من احتیاج داری »
لعنت ، لعنت ، لعنت .
سرفه کوچکی برای صاف کردن صدام کردم ، کمرمو صاف کردم و به چشماش نگاه کردم و تلاش کردم سرسخت بنظر بیام . « منشی تو بودن قراره چجوری باشه ؟»
پوزخندی زد که باعث میشد جیغ بزنم و گفت « کاملا عادی ، همون کاری که منشیای دیگه انجام میدن . اما بزار از الان بگم ، قراره یکم خطر داسته باشه »
« پس فکر کنم یه محافظ احتیاج دارم »
« نه عزیزم ، تو به هیچ محافظی نیاز نداری ، اونقدرم احمق نیستم که مروارید ارزشمندی مثل تورو در معرض خطر بزارم »
با قاطعیت گفتم : « من هم میخوام یه شرط بزارم . »
وقتی کلمه « هرچی پرنسس بگه » از لب هاش بیرون اومد نمیدونم چجوری ، اما خودم رو کنترل کردم که جیغ نزنم صدامو صاف کردم و گفتم : « درواقع ، قانون هام چندتا هستن . قانون شماره یک ، تو فقط به عنوان یه رئیس میتونی بهش دستور بدی . شماره دو ، من خیلی خوشحال نمیشم تا با بقیه هوانگ ها ملاقات داشته باشم پس من در جلساتت حضور ندارم . شماره سه و مهم ترین ، من قراره همیشه ازاد باشم »
برای چند ثانیه چشماشو بست ، بعد دوباره بهم نگاه کرد و گفت « مثل همیشه رو همه چیز کنترل داری . قبوله . همه قانونات بدون لحظه ای تردید انجام میشن بانو »
اون لحظه چی میتونستم بگم ؟ انگار مثلا اگه قبول نمیکردم اون قرار بود بیخیال بشه . میشناسم . هوانگ هارو عین کف دستم میشناسم . انگار یه چیز ژنیه ، باید هرچی میخوان رو داشته باشن ، هیچ چیز جلوشونو نمیگیره که بخاطر اون یه کارای عجیب رو نیارن .
کارای عجیب . مثلا خریدن یه شرکت بزرگ فقط برای حرف زدن با یه نفر
خودمو توی خونه پیدا کردم . هوانگ میخواست « منشی عزیزش » استراحت کنه تا فردا که میره سر شغل جدیدش چشماش پف نیوفتاده باشه .کم کم دارم به عقلش شک میکنم .
کار دوباره با هوانگ ها هنوز وقتی شروع نشده بود هم لرزه به تنم مینداخت .
من منشی مورد علاقه هوانگ بزرگ ( پدر هیونجین ) بودم ، چون سخت کوش بودم و توی همه کارها فوق العاده بودم ، ولی خب ، من زیادی حساس بودم .
خود هوانگ هم میدونست که اگه شغل واقعی هوانگ ها ( مافیا ) که پشت سایه این شرکت سهام داری مخفی شده رو میفهمیدم استعفا میدادم ، پس ترجیح داد اونو ازم مخفی کنه . ولی با گذشت سال ها هوانگ سالخورده شد و از زیرکیش کم شد ، اونموقع برام کار سختی نبود که فسادش رو متوجه بشم
شمارم رو عوض کردم ، خونه ، ماشین ، گوشی ، مدل مو ، رنگ مو و هرچیزی که میشد منو با اون تشخیص داد رو عوض کرذم . میدونم برای هوانگ بزرگ کار سختی نبود که بازم پیدام کنه ، ولی فکر کنم خودش هم فهمیده بود هیچ جوره امکان نداره برگردم
هیچ جوره امکان نداره برگردم
این یه دروغ بود ، چون همین الان هوانگ فاکینگ هیونجین با چند کلمه کاری کرده بود که فکر کر الانم این باشه که فردا که میرم شرکتش چی بپوشم . میرم شرکتش ، با پای خودم ، نه با زور و اجبار .
برای یک لحظه به سرم زد دوباره کار قبلا رو اجرا کنم ، ولی نه . اگر اون تونسته این شرکت رو بخره ، شرکت بعدی و بعدی ای که توشون کار میکنمم میخره .
در ضمن ، به این کار نیاز دارم . لعنت ، واقعا بهش نیاز دارم . شاید این دلیل واضحی باشه که فردا واقعا خوشگل برم شرکتش ... نه ؟
#هیونجین #فیکشن
پارت سوم
« خیلی خب ، به هر حال باید بگم که اگر فکر کردی قراره پیشنهادتو قبول کنم ، درکمال ناراحتی کور خوندی »
« از موقعی که از ما دور شدی احمق شدی . من رئیس این شرکتم و اگر الان تورو اخراج کنم تو کاملا به شغل پیشنهادی من احتیاج داری »
لعنت ، لعنت ، لعنت .
سرفه کوچکی برای صاف کردن صدام کردم ، کمرمو صاف کردم و به چشماش نگاه کردم و تلاش کردم سرسخت بنظر بیام . « منشی تو بودن قراره چجوری باشه ؟»
پوزخندی زد که باعث میشد جیغ بزنم و گفت « کاملا عادی ، همون کاری که منشیای دیگه انجام میدن . اما بزار از الان بگم ، قراره یکم خطر داسته باشه »
« پس فکر کنم یه محافظ احتیاج دارم »
« نه عزیزم ، تو به هیچ محافظی نیاز نداری ، اونقدرم احمق نیستم که مروارید ارزشمندی مثل تورو در معرض خطر بزارم »
با قاطعیت گفتم : « من هم میخوام یه شرط بزارم . »
وقتی کلمه « هرچی پرنسس بگه » از لب هاش بیرون اومد نمیدونم چجوری ، اما خودم رو کنترل کردم که جیغ نزنم صدامو صاف کردم و گفتم : « درواقع ، قانون هام چندتا هستن . قانون شماره یک ، تو فقط به عنوان یه رئیس میتونی بهش دستور بدی . شماره دو ، من خیلی خوشحال نمیشم تا با بقیه هوانگ ها ملاقات داشته باشم پس من در جلساتت حضور ندارم . شماره سه و مهم ترین ، من قراره همیشه ازاد باشم »
برای چند ثانیه چشماشو بست ، بعد دوباره بهم نگاه کرد و گفت « مثل همیشه رو همه چیز کنترل داری . قبوله . همه قانونات بدون لحظه ای تردید انجام میشن بانو »
اون لحظه چی میتونستم بگم ؟ انگار مثلا اگه قبول نمیکردم اون قرار بود بیخیال بشه . میشناسم . هوانگ هارو عین کف دستم میشناسم . انگار یه چیز ژنیه ، باید هرچی میخوان رو داشته باشن ، هیچ چیز جلوشونو نمیگیره که بخاطر اون یه کارای عجیب رو نیارن .
کارای عجیب . مثلا خریدن یه شرکت بزرگ فقط برای حرف زدن با یه نفر
خودمو توی خونه پیدا کردم . هوانگ میخواست « منشی عزیزش » استراحت کنه تا فردا که میره سر شغل جدیدش چشماش پف نیوفتاده باشه .کم کم دارم به عقلش شک میکنم .
کار دوباره با هوانگ ها هنوز وقتی شروع نشده بود هم لرزه به تنم مینداخت .
من منشی مورد علاقه هوانگ بزرگ ( پدر هیونجین ) بودم ، چون سخت کوش بودم و توی همه کارها فوق العاده بودم ، ولی خب ، من زیادی حساس بودم .
خود هوانگ هم میدونست که اگه شغل واقعی هوانگ ها ( مافیا ) که پشت سایه این شرکت سهام داری مخفی شده رو میفهمیدم استعفا میدادم ، پس ترجیح داد اونو ازم مخفی کنه . ولی با گذشت سال ها هوانگ سالخورده شد و از زیرکیش کم شد ، اونموقع برام کار سختی نبود که فسادش رو متوجه بشم
شمارم رو عوض کردم ، خونه ، ماشین ، گوشی ، مدل مو ، رنگ مو و هرچیزی که میشد منو با اون تشخیص داد رو عوض کرذم . میدونم برای هوانگ بزرگ کار سختی نبود که بازم پیدام کنه ، ولی فکر کنم خودش هم فهمیده بود هیچ جوره امکان نداره برگردم
هیچ جوره امکان نداره برگردم
این یه دروغ بود ، چون همین الان هوانگ فاکینگ هیونجین با چند کلمه کاری کرده بود که فکر کر الانم این باشه که فردا که میرم شرکتش چی بپوشم . میرم شرکتش ، با پای خودم ، نه با زور و اجبار .
برای یک لحظه به سرم زد دوباره کار قبلا رو اجرا کنم ، ولی نه . اگر اون تونسته این شرکت رو بخره ، شرکت بعدی و بعدی ای که توشون کار میکنمم میخره .
در ضمن ، به این کار نیاز دارم . لعنت ، واقعا بهش نیاز دارم . شاید این دلیل واضحی باشه که فردا واقعا خوشگل برم شرکتش ... نه ؟
#هیونجین #فیکشن
- ۶۶
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط