رمان نوشتم
رمان نوشتم
.
.
.
من چیهیرو هستم ۱۵ سالمه من توی یتیم خونه زندگی میکنم البته من بزرگ ترین فرد اینجام امروز قراره یک نفر دیگه بیاد ک ی بچه ببره اگه منو نبرن ممکنه دیگه ب عنوان مامان(کسی ک از بچه ها مراقبت میکنه) اینجا زندگی کنم
چند ساعت بعد
اونا اومدن داشتم آماده میشدم جالبی اینجاست ک اونا گفتن دنباله بچه سال(بچه ی کوچیک) نمی گردن و مطمئنن انتخاب میشدم ی لباس قرمز پوشیدم ی یکم باز بود یه تینت قرمز زدم ک خیلی قشنگ بود چتری هامو درست کردم و از پله ها پایین رفتم همه چشمشون رو من زوم بود
تو صف وایستادم ی مرد قد بلند با کت شلوار همراه یک زن و بچه اومده بود زنه خیلی خوشکل بود ی پسری ک تقریبا ۱۷ سالش بود اومده بودن مرده از مامان سنمو پرسید
مامان :۱۵ سالشه قربان
قربان مگه کی بودن یهو مرده شروه کرد ب حرف زدن من مشهور ترین فرد اینجام مایلی دختر من بشه ک یهو زنه خیلی بد بهش نگاه کرد ک مرده گفت ببخشید عروس من بشی؟
عروس من نمیخوام بابا ولی مجبور بودم گفتم قبول میکنم ولی نه تو این سن پسره چشم هاش چهار تا شد و خندید مرده سریعا ب من گفت برو هرچی لازم داری بردار رفتم ی هودی لش پوشیدن با کفش سفید اسپرت رفتم پایین ک مرده بهم گفت باید همون قرمزه رو بپوشی تو خانمومی گفتم چشم و لباس قرمزه رو پوشیدم از الان بهم دستور میداد سوار ماشین شدیم گفتم من چیهیرو هستم میتونم اسم شماها رو هم بدونم پسره گفت من مکسم زنه گفت من جنا ولی میتونی مامان صدام کنی همه ب مرده نگاه کردن گفت من جورج هستم بابا صدام کن عه رسیدم ی خونه ی شیک مشکی رنگ بود بهم گفتن رنگ مورد علاقت چیه من :آبی کمرنگ
خدمتکار: آهان
پدر : بریم بیرون
من : مشکلی ندارم رفتیم بیرون ی عالمه خرید کردم غذا خوردیم وقتی برگشتیم مکس گفت بیا دنبالم دستمو کشید و برد طبقه بالا در ی اتاقو باز کرد گفت اینم اتاقت همه جا آبی کمرنگ بود با ابر و رنگین کمون
ادامه دارد........
.
.
.
من چیهیرو هستم ۱۵ سالمه من توی یتیم خونه زندگی میکنم البته من بزرگ ترین فرد اینجام امروز قراره یک نفر دیگه بیاد ک ی بچه ببره اگه منو نبرن ممکنه دیگه ب عنوان مامان(کسی ک از بچه ها مراقبت میکنه) اینجا زندگی کنم
چند ساعت بعد
اونا اومدن داشتم آماده میشدم جالبی اینجاست ک اونا گفتن دنباله بچه سال(بچه ی کوچیک) نمی گردن و مطمئنن انتخاب میشدم ی لباس قرمز پوشیدم ی یکم باز بود یه تینت قرمز زدم ک خیلی قشنگ بود چتری هامو درست کردم و از پله ها پایین رفتم همه چشمشون رو من زوم بود
تو صف وایستادم ی مرد قد بلند با کت شلوار همراه یک زن و بچه اومده بود زنه خیلی خوشکل بود ی پسری ک تقریبا ۱۷ سالش بود اومده بودن مرده از مامان سنمو پرسید
مامان :۱۵ سالشه قربان
قربان مگه کی بودن یهو مرده شروه کرد ب حرف زدن من مشهور ترین فرد اینجام مایلی دختر من بشه ک یهو زنه خیلی بد بهش نگاه کرد ک مرده گفت ببخشید عروس من بشی؟
عروس من نمیخوام بابا ولی مجبور بودم گفتم قبول میکنم ولی نه تو این سن پسره چشم هاش چهار تا شد و خندید مرده سریعا ب من گفت برو هرچی لازم داری بردار رفتم ی هودی لش پوشیدن با کفش سفید اسپرت رفتم پایین ک مرده بهم گفت باید همون قرمزه رو بپوشی تو خانمومی گفتم چشم و لباس قرمزه رو پوشیدم از الان بهم دستور میداد سوار ماشین شدیم گفتم من چیهیرو هستم میتونم اسم شماها رو هم بدونم پسره گفت من مکسم زنه گفت من جنا ولی میتونی مامان صدام کنی همه ب مرده نگاه کردن گفت من جورج هستم بابا صدام کن عه رسیدم ی خونه ی شیک مشکی رنگ بود بهم گفتن رنگ مورد علاقت چیه من :آبی کمرنگ
خدمتکار: آهان
پدر : بریم بیرون
من : مشکلی ندارم رفتیم بیرون ی عالمه خرید کردم غذا خوردیم وقتی برگشتیم مکس گفت بیا دنبالم دستمو کشید و برد طبقه بالا در ی اتاقو باز کرد گفت اینم اتاقت همه جا آبی کمرنگ بود با ابر و رنگین کمون
ادامه دارد........
۷۸۸
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.