بخون

#بخون
اولین روزهای سال ۶۳ بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟
گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : محمد تورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم.
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهرا(س)خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده‌ای است.
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می‌کنم . باید بی‌سیم‌چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.

 ***   ***   ***


مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم محمد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی‌کرد، با اسرارِ من گفت : به شرطی که سه‌شنبه‌ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطور؟
با خنده گفت : جانِ آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی  از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم! بعضی هفته‌ها که نیستی کجا میری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه‌شنبه‌ها از این جا میرم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه بر می‌گردم.
با تعجب نگاهش می‌کردم. چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخوئین تا جمکـران را می رود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) برمی‌گردد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه‌های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می‌کردم. می‌گفت: یکبــــار ۱۴ بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
#شهید.محمدرضا.تورجی.زاده #شهدا #شهادت
دیدگاه ها (۱۳)

دکتر #حسن.عباسی در مجموعه جلسات آموزشی سینمای استراتژیک در ن...

#غدیر.را.تا.قیامت، #حاضران.به.غائبان و #پدران.به.فرزندان برس...

دور از #تـو دوبـاره #من گُم شده‌ام❤ السلام علیک یا #امام.رض...

#آبشار زیبای #مارگون۹۸/۴/۲۰

منظور از شرط عدالت شاهد و شرایط احراز آن

نام فیک:عشق مخفیPart: 20ویو جیمین*ساعت ۱ شب بود رسیدم خونه. ...

رفتم و برگشتم جز باباش هیچ کس در منزل نبود از باباش پرسیدم د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط