توی خیابون راه میرفتم و هرکی رو میدیدم فرار میکردم

توی خیابون راه میرفتم و هرکی رو میدیدم فرار میکردم.
بدم میومد کسی دنبالم راه بیاد. بدم میومد کسی همراهم باشه. میخواستم دستشونو ول کنم و توی حال خودم بمونم. خسته شده بودم از کسایی که سعی داشتن حالم رو بهتر کنن و جز اون شوخی های چندش آور کاری از دستشون بر نمیومد. دلم نمیخواست بغضم رو قورت بدم. دلم نمیخواست دستمال رو توی مشتم فشار بدم.
تند تر راه میرفتم و خودم رو ازشون کنار میکشیدم. چه فرقی میکرد؟ من با اونا باشم یا نباشم؟ وقتی ذهنم از همشون جداس؟ انگار با هزار تا حرف هم نمیشد روی فرکانسِ اونا حرکت کنم. انگار با هزار تا دلداری هم نمیشد باهاشون کنار بیام. اتفاقای اون دو سال توی یه جایی از مغزم درد میکردن. خون ریزی میکردن و تمومِ ذهنم رو میگرفتن. توی صورت هر کدوم از عابر های پیاده که نگاه میکردم تنفر میدیدم. چرا هیچکدوم از این آدما به دلم نمیشستن؟ دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم و دیگه پیدام نشه. دلم میخواست یکی از توی آسمون دستشو پایین بیاره و من رو با خودش ببره.
#تِدی
#deep-feeling
دیدگاه ها (۱۲)

_عاقد گفت: عروس خانوم وکیلم؟ گفتند: عروس رفته گل بچینه. دوبا...

مگه اصلا دوستی غیر خیالی هم داریم؟!منظورم اینه که با بقیه آد...

یه سریا متن مینویسن برای اینکه مده ، دو روز بعد هم متناشونو ...

میدونی اونا خوبت رو میخوان. میدونی دوستت دارناما بازم یه جور...

...

بچه که بودم از پاییز بدم میومد، حتی اولین روز مدرسه که همه خ...

قلب یخیپارت ۵از زبان ا/ت:صبح چشام رو باز کردم، اینجا کجاست؟ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط