پارت شش
پارت شش
بعد یه مدت وسط خیابون با صدای ماشین وایستادم ولی نتوانستم حرکت کنم
یهو ماشین نگه داشت و کسی ازش پیاده شد
تعجب کردم و سرمو گرفتم بالا و به اون شخص نگاه کردم ایزانا بود
«ایزانا؟»
ایزانا نزدیکم اومد..
(هی ران خوبی؟ اینجا این موقع از روز اونم تنها اینجا چیکار میکنی)
«با ریندو دعوام شده..چیز خاصی نیست»
لبخند زورکی زدم تا شک نکنه
(ران نمیتونی گولم بزنی معلومه دعواتون جدی بوده..یه نگاه به خودت بنداز)
نگاهی به من انداخت و بعد دوباره گفت
(بیا...پیش من میمونی تا وقتی همه چیز درست بشه)
بعد دستمو کشید و منو برد سمت ماشینش
چون چاره ایی نداشتم و نمیدونستم کجا برم باهاش رفتم تو راه ایزانا خیلی راجب ریندو حرف نزد و سعی میکرد حواس منو پرت کنه
تا اینکه ماشینو نگه داشت و گفت
(رسیدیممم)
درو باز کردو و پیاد شد منم بعدش پیاد شدم
ایزانا کلیدش رو در اورد و درو باز کرد و داخل رفت و با صدای بلند گفت
(من اومدممم)
صدایی از تو آشپزخونه اومد
~چه عجب بالاخره اومدی~
(کاکوچو گیر نده)
همانطور که سمت ما میومد گفت
~اخه سر صبح کجا میری تو ...~
با دیدن من تعجب کرد
~ران؟چیشده که اومدی اینجا ؟~
(کاکوچو بزار بشینه نیومده میخوای سوال پیچش کنی؟ ران برو صورتتو بشور بعد بیا برام همه چیو توضیح بده)
منم چیزی نگفتم و رفتم توی سرویس بهداشتی تا صورتمو بشورم وقتی برگشتم رفتمو نشستم روی کاناپیه جلو تلویزیون یه جورایی احساس معذب بودن داشتم که ایزانا و کاکوچو اومدن راستش همیشه دلم برای کاکوچو میسوخت به عنوان یه الفا جرعت نداشت رو حرف ایزانا حرف بزنه ولی بازم رابطتشون خیلی قشنگ بود.
ایزانا نشست کنارم و گفت:
(خب توضیح بده )
و منم شروع کردم به توضیح دادن همه چیز.
۱۵دقیقه بعد*
«نمیدونم چرا همچین فکری کرده رابطه ی ما کاریه نه بیشتر»
(جواب واضحه چون ریندو و سانزو احمقن همین. کافیه یکم بهش بی توجهی کنی ریندو به غلط کردم میوفته)
«از کجا مطمئنی»
(تجربه عزیزم تجربه کلوچه هم شاهده)
و بعد به کاکوچو اشاره کرد که فهمیدم اون بنده خدا چه عذابی میکشه
_-_-_-_-
شاد باشیننننن
مث منننن 🌚🌝
بعد یه مدت وسط خیابون با صدای ماشین وایستادم ولی نتوانستم حرکت کنم
یهو ماشین نگه داشت و کسی ازش پیاده شد
تعجب کردم و سرمو گرفتم بالا و به اون شخص نگاه کردم ایزانا بود
«ایزانا؟»
ایزانا نزدیکم اومد..
(هی ران خوبی؟ اینجا این موقع از روز اونم تنها اینجا چیکار میکنی)
«با ریندو دعوام شده..چیز خاصی نیست»
لبخند زورکی زدم تا شک نکنه
(ران نمیتونی گولم بزنی معلومه دعواتون جدی بوده..یه نگاه به خودت بنداز)
نگاهی به من انداخت و بعد دوباره گفت
(بیا...پیش من میمونی تا وقتی همه چیز درست بشه)
بعد دستمو کشید و منو برد سمت ماشینش
چون چاره ایی نداشتم و نمیدونستم کجا برم باهاش رفتم تو راه ایزانا خیلی راجب ریندو حرف نزد و سعی میکرد حواس منو پرت کنه
تا اینکه ماشینو نگه داشت و گفت
(رسیدیممم)
درو باز کردو و پیاد شد منم بعدش پیاد شدم
ایزانا کلیدش رو در اورد و درو باز کرد و داخل رفت و با صدای بلند گفت
(من اومدممم)
صدایی از تو آشپزخونه اومد
~چه عجب بالاخره اومدی~
(کاکوچو گیر نده)
همانطور که سمت ما میومد گفت
~اخه سر صبح کجا میری تو ...~
با دیدن من تعجب کرد
~ران؟چیشده که اومدی اینجا ؟~
(کاکوچو بزار بشینه نیومده میخوای سوال پیچش کنی؟ ران برو صورتتو بشور بعد بیا برام همه چیو توضیح بده)
منم چیزی نگفتم و رفتم توی سرویس بهداشتی تا صورتمو بشورم وقتی برگشتم رفتمو نشستم روی کاناپیه جلو تلویزیون یه جورایی احساس معذب بودن داشتم که ایزانا و کاکوچو اومدن راستش همیشه دلم برای کاکوچو میسوخت به عنوان یه الفا جرعت نداشت رو حرف ایزانا حرف بزنه ولی بازم رابطتشون خیلی قشنگ بود.
ایزانا نشست کنارم و گفت:
(خب توضیح بده )
و منم شروع کردم به توضیح دادن همه چیز.
۱۵دقیقه بعد*
«نمیدونم چرا همچین فکری کرده رابطه ی ما کاریه نه بیشتر»
(جواب واضحه چون ریندو و سانزو احمقن همین. کافیه یکم بهش بی توجهی کنی ریندو به غلط کردم میوفته)
«از کجا مطمئنی»
(تجربه عزیزم تجربه کلوچه هم شاهده)
و بعد به کاکوچو اشاره کرد که فهمیدم اون بنده خدا چه عذابی میکشه
_-_-_-_-
شاد باشیننننن
مث منننن 🌚🌝
۷.۷k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.