با خود می اندیشم و تحلیل می شوم در سیاهی و هاله ای از سوا
با خود میاندیشم و تحلیل میشوم در سیاهی و هالهای از سوالات مرا محصور میکنند؛ خواهان آناند که بدانند، منی که سالیان است جای گذاشتهام خود را در آنجا که غمها هم رمیدهاند؛ اگر روزی خود گمشدهام را ملاقات کنم، چه دارم که اجابت دهم؟!
-هیچ!
مگر منی که سالهاست گم کردهام خودم را توانی هم دارم؟ منی که جای گذاشتهام خود را، زبانی هم دارم که کلمات هرچند ناقص بر او جاری شوند؟! منی که خالی شدهام از خویش، رمق آن دارم که درچشمان خود بنگرم؟!
سوالات خود ساختهام فقط مرا میآزارند و یادآور میشوند منِ خالی از خودم را! هلهلهکنان به دور من میگردند و عزای جانسوز نبودم را به رخ خودم میکشند. مرا عروس تنهایی میکنند و رخت سیاهی تهی بودنم را بر تنم میپوشانند، این ابهامات توبیخکننده!
اگر روزی خودم را ملاقات کنم، بیآنکه درنگ کنم در آغوشش رها میشوم و جسم خالیام را با اویی که مفقود شده ادغام میکنم و فریاد میزنم بر سر دنیا که گمشدهای خود را یافت!
-هیچ!
مگر منی که سالهاست گم کردهام خودم را توانی هم دارم؟ منی که جای گذاشتهام خود را، زبانی هم دارم که کلمات هرچند ناقص بر او جاری شوند؟! منی که خالی شدهام از خویش، رمق آن دارم که درچشمان خود بنگرم؟!
سوالات خود ساختهام فقط مرا میآزارند و یادآور میشوند منِ خالی از خودم را! هلهلهکنان به دور من میگردند و عزای جانسوز نبودم را به رخ خودم میکشند. مرا عروس تنهایی میکنند و رخت سیاهی تهی بودنم را بر تنم میپوشانند، این ابهامات توبیخکننده!
اگر روزی خودم را ملاقات کنم، بیآنکه درنگ کنم در آغوشش رها میشوم و جسم خالیام را با اویی که مفقود شده ادغام میکنم و فریاد میزنم بر سر دنیا که گمشدهای خود را یافت!
۳.۶k
۱۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.