لحظه ای که زمان تمام هستی را با خود می برد

لحظه ای که زمان تمام هستی را با خود می بُرد,

سکوتی به وسعت دشتهای شرق,

زمین را به خاموشی مطلق می کشاند....

هیچ کلامی گفته نشد....

فقط چشم مانده بود و چشم....

تنها دل بود که از حال دل خبر داشت....

آسمان گرد جدایی می پاشید...

ستاره ها از خجالت به نقاب نشسته بودند....

باد تلاش می کرد که دستهارا به هم پیوند دهد....

اما....

ناگاه صدایی آمد....!!!

خاموش....

تقدیر است....

جدایی سر نوشت است....

ماه هم با زمان قهر کرد....

شب تیره وتار بود....

آسمان تصویری روشن از کینه ی تار بود....

قدرت اشک بود که دل را نجات داد....

وصدایی سرد که دل را به هلاکت کشاند....

خداحافظ....

وبرای همیشه خاموش شد....

دیده پر از خون بود...

تنها قدرت اشک بود که مرا زنده نگاه داشته تا امروز....
دیدگاه ها (۴)

تنها تر از من كيست.... بگو.... من آنم كه همش چشم براهم..... ...

در هر غروب طلایی........................ من بی تو............

دراین شهر صدای پای مردمی است.... که همچنان که تورا می بوسند...

به سلیقه هم خانه ام، می بوسم... به سلیقه مادرم، ازدواج ...

#سنگدل part 29ویهان بیشتر به رومی نزدیک شدویهان=انگار دوست پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط