یاد دارم درغروبی سردسرد

یاد دارم درغروبی سردسرد،
میگذشت ازکوچه ما دوره گرد،

داد می زد:کهنه قالی میخرم،
دست دوم،جنس عالی میخرم،
کوزه و ظرف سفالی میخرم،
گر نداری،شیشه خالی میخرم،

اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟

سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،

بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،

صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،

باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد،

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا، سفره خالی میخری!
دیدگاه ها (۲)

امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشماگر بی انتها هم نیستم بی...

🔹 آسمان غرق خیال است کجایی آقا ؟آخرین جمعه سال است کجایی آقا...

زندگی آهسته تر من خسته امکوله بار پاره ام را بسته امزخم پایم...

دعایی مادرانه و در نهایت دلسوزی از مادرمان حضرت سید النساء س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط