رمان شخص سوم پارت ۲
+ خب...حالا که پدرشی لطفا اسم مادرشون رو بگین...
±اووو..خ...خب...
_ من مامان ندارم!
+ چ...چی؟
± خب...من...من یه پدر...مجردم!
+ او...متاسفم...
± نه..اصلا مهم نیست...
+ خب...بفرمایین...من آرا رو میبرم پیش بچه ها تا باهاشون آشنا شه...
_ اما...خانوم معلم...من اسمتونو نمیدونم
+ ای خدا...چقد شیرینی تو...من پارک ماری هستم!
_ خیلی اسمت خوشگله..
± آرا...با ادب باش
+ اووو...نه...من دوست دارم بچه ها باهام راحت باشن...
آرا رو پیش بقیه بچه ها بردی و گفتی!
+ بچه ها...این دوست جدیدتون آرا ست...
یکی از بچه ها گفت: خیلی کیوته!
که یه دفعه ای آرا پشتت قایم شد...دستی به سرش کشیدی و گفتی
+ معلومه...حالا بیاین با هم بازی کنین...
کوک که داشت از کنار نگاه میکرد قلبش به درد اومد!
پشت کردی و کوک رو دیدی...اومدی سمتش و گفتی
+اوو...فکر کنم گفتین دیرتون شده...
±اوه...بله من دیگه باید برم! خداحافظ
+خداحافظ
...
رسیدی خونه!..کلید انداختی و رفتی داخل!...انتظار داشتی سونگ وو داخل باشه...ولی چراغا خاموش بود و کسی هم نبود! چراغا و روشن کردی و به سمت اتاقت رفتی...کی فکرشو میکرد انقد توی مهدکودک بهت خوش بگذره؟...تقریبا ساعت ۹ بود که تازه شامتو خوردی و روی کاناپه دراز کشیدی...گوشیت زنگ خورد و برداشتی...
+ الو؟
=سلام ماری...رسیدی خونه؟
+ اهوم! ولی تو کجایی؟
= عاااامم...چیزه..
+ نکنه رفتی بار؟
= نهههه...م..من...راستش...من توی...کلابم!
+ چی؟...هووووف...بازم مست نیا
= خب من چطور خودمو کنترل کنم آخه اونییییی
+ اگه نمیتونی بیا خونه!
= نه! تو بیا اینجا...آدرس رو برات پیامک میکنم...
و بدون خداحافظی قط کرد!
آماده شدی هرچند اصلا دلت نمیخواست لباس باز بپوشی...سویچ رو انداختی و از روی لوکیشن راه افتادی...
...
حدود ۱۰ دقیقه ای طول کشید تا پیداش کنی...ماشینو پارک کردی و رفتی...خیلی شلوغ بود!
+ هوووف...حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟
همینجوری داشتی غر میزدی که یکی دست گذاشت روی شونت...برگشتی و با یه مرد رو به رو شدی!...
+ بله؟
«هیییی...بله چیه؟»
+ منظورتون رو نمیفهمم
« عزیزم چرا اینطوری حرف میزنی باهام؟»
+هوووی...منظورت چیه؟!! برو پی کارت
خواستی برگردی که مچت قفل انگشتاش شد!
« من یه اتاق vrp رزو کردم...چطوره باهم بریم؟»
+ برو اونطرف...
داشتی کم کم میترسیدی که توی یه لحظه پرت شد اونطرف...نگاه کردی ولی چون دود بود نشناختی! خواست بره که دستشو گرفتی!...
+ کی هستی؟...چرا کمکم کردی؟
± جونگ کوکم!
دستت رو کشیدی و سرتو خجالت زده پایین انداختی!
± چرا خجالت میکشی؟
+ خب راستش...من هرزه نیستم...
±اووو...کی همچین حرفی زده..
+ خب...راست..
حرفت رو قطع کرد و گفت
± بیا بشینیم...اونجا بقیشو برام بگو!
دستت رو گرفت و برد...
قلبت داشت از جاش کنده میشد!...شاید فقط برای اینه که تا حالا مردی دستت رو گرفته اینطوری شدی...
±اووو..خ...خب...
_ من مامان ندارم!
+ چ...چی؟
± خب...من...من یه پدر...مجردم!
+ او...متاسفم...
± نه..اصلا مهم نیست...
+ خب...بفرمایین...من آرا رو میبرم پیش بچه ها تا باهاشون آشنا شه...
_ اما...خانوم معلم...من اسمتونو نمیدونم
+ ای خدا...چقد شیرینی تو...من پارک ماری هستم!
_ خیلی اسمت خوشگله..
± آرا...با ادب باش
+ اووو...نه...من دوست دارم بچه ها باهام راحت باشن...
آرا رو پیش بقیه بچه ها بردی و گفتی!
+ بچه ها...این دوست جدیدتون آرا ست...
یکی از بچه ها گفت: خیلی کیوته!
که یه دفعه ای آرا پشتت قایم شد...دستی به سرش کشیدی و گفتی
+ معلومه...حالا بیاین با هم بازی کنین...
کوک که داشت از کنار نگاه میکرد قلبش به درد اومد!
پشت کردی و کوک رو دیدی...اومدی سمتش و گفتی
+اوو...فکر کنم گفتین دیرتون شده...
±اوه...بله من دیگه باید برم! خداحافظ
+خداحافظ
...
رسیدی خونه!..کلید انداختی و رفتی داخل!...انتظار داشتی سونگ وو داخل باشه...ولی چراغا خاموش بود و کسی هم نبود! چراغا و روشن کردی و به سمت اتاقت رفتی...کی فکرشو میکرد انقد توی مهدکودک بهت خوش بگذره؟...تقریبا ساعت ۹ بود که تازه شامتو خوردی و روی کاناپه دراز کشیدی...گوشیت زنگ خورد و برداشتی...
+ الو؟
=سلام ماری...رسیدی خونه؟
+ اهوم! ولی تو کجایی؟
= عاااامم...چیزه..
+ نکنه رفتی بار؟
= نهههه...م..من...راستش...من توی...کلابم!
+ چی؟...هووووف...بازم مست نیا
= خب من چطور خودمو کنترل کنم آخه اونییییی
+ اگه نمیتونی بیا خونه!
= نه! تو بیا اینجا...آدرس رو برات پیامک میکنم...
و بدون خداحافظی قط کرد!
آماده شدی هرچند اصلا دلت نمیخواست لباس باز بپوشی...سویچ رو انداختی و از روی لوکیشن راه افتادی...
...
حدود ۱۰ دقیقه ای طول کشید تا پیداش کنی...ماشینو پارک کردی و رفتی...خیلی شلوغ بود!
+ هوووف...حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟
همینجوری داشتی غر میزدی که یکی دست گذاشت روی شونت...برگشتی و با یه مرد رو به رو شدی!...
+ بله؟
«هیییی...بله چیه؟»
+ منظورتون رو نمیفهمم
« عزیزم چرا اینطوری حرف میزنی باهام؟»
+هوووی...منظورت چیه؟!! برو پی کارت
خواستی برگردی که مچت قفل انگشتاش شد!
« من یه اتاق vrp رزو کردم...چطوره باهم بریم؟»
+ برو اونطرف...
داشتی کم کم میترسیدی که توی یه لحظه پرت شد اونطرف...نگاه کردی ولی چون دود بود نشناختی! خواست بره که دستشو گرفتی!...
+ کی هستی؟...چرا کمکم کردی؟
± جونگ کوکم!
دستت رو کشیدی و سرتو خجالت زده پایین انداختی!
± چرا خجالت میکشی؟
+ خب راستش...من هرزه نیستم...
±اووو...کی همچین حرفی زده..
+ خب...راست..
حرفت رو قطع کرد و گفت
± بیا بشینیم...اونجا بقیشو برام بگو!
دستت رو گرفت و برد...
قلبت داشت از جاش کنده میشد!...شاید فقط برای اینه که تا حالا مردی دستت رو گرفته اینطوری شدی...
۳۲.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.