امروز خیلی ترسیدم و بغض کردم اخرشم توی ماشین و خلوت خودم
امروز خیلی ترسیدم و بغض کردم اخرشم توی ماشین و خلوت خودم گریه کردم 😄
میتونم بگم اصلا حالم خوب نبود 👎🏻
پروژه های سختی که بهمون دادن و تا چند روز دیگه باید تحویل بدیم و من فقط سه تا رو انجام دادم و دو تا دیگه مونده فشار بیشتری اورد 😕
دقیقا واسه همین پروژه از استاد یار کمک گرفتم و یه کتاب بهم معرفی کرد ؛
منم مثل همیشه برای کتاب رفتم جایی که میشناختم و انقدر رفته بودم رفیق شده بودیم 🫂
میتونم بگم دردناک تر اینجا بود که من این همه سال وارد اون کتابخونه می شدم اما رئیس اونجا که یه اقای میانسال مهربون بود رو نشناختم و فقط یه ماسک دیدم
این برام درد داشت که من کم کم دارم عادت میکنم به وجود این ماسک ها ، کم کم قیافه ها داره یادم میره و امروز همین شد .
چهره هاشون رو یادم رفته بود !
ترسیدم اگه وابسته بشم به بودن همین ماسک ها و بغض کردم که اون پیرمرد مهربون رو نشناختم و اخرش ...
.
.
.
.
.
.
.
.
این عکس رو وقتی گرفتم که یادمه حالم خراب بود ترجیح دادم این باشه برای کپشن 🏃🏼♀️🤍
²³ فروردین ماه ¹⁴⁰¹
میتونم بگم اصلا حالم خوب نبود 👎🏻
پروژه های سختی که بهمون دادن و تا چند روز دیگه باید تحویل بدیم و من فقط سه تا رو انجام دادم و دو تا دیگه مونده فشار بیشتری اورد 😕
دقیقا واسه همین پروژه از استاد یار کمک گرفتم و یه کتاب بهم معرفی کرد ؛
منم مثل همیشه برای کتاب رفتم جایی که میشناختم و انقدر رفته بودم رفیق شده بودیم 🫂
میتونم بگم دردناک تر اینجا بود که من این همه سال وارد اون کتابخونه می شدم اما رئیس اونجا که یه اقای میانسال مهربون بود رو نشناختم و فقط یه ماسک دیدم
این برام درد داشت که من کم کم دارم عادت میکنم به وجود این ماسک ها ، کم کم قیافه ها داره یادم میره و امروز همین شد .
چهره هاشون رو یادم رفته بود !
ترسیدم اگه وابسته بشم به بودن همین ماسک ها و بغض کردم که اون پیرمرد مهربون رو نشناختم و اخرش ...
.
.
.
.
.
.
.
.
این عکس رو وقتی گرفتم که یادمه حالم خراب بود ترجیح دادم این باشه برای کپشن 🏃🏼♀️🤍
²³ فروردین ماه ¹⁴⁰¹
۲۰.۹k
۲۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.