🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 3
🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معمولات داشته باشه؟!
🔴 مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختتش... ما اصلا حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... بالاخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام تب میکنم... نمیدونم...
⚫ ️ نفیسه گفت: معمولا چه موقعی میاد سراغت؟!
⚪ ️ مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!
🔵 نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!
🔴 مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...
نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... این که مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...
⚫ ️ مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!
⚪ ️ نفیسه گفت: ینی همین ... [از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.]
🔵 مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه...
🔴 نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم اما بی اطلاع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: «دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...»
⚪ ️ مژگان گفت: خب حالا که چی؟!
🔵 نفیسه گفت: حالا که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما تو فقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...
🔵 مژگان گفت: خب حالا ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!
🔴 نفیسه گفت: حالا نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...
⚫ ️ مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ... همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...
⚪ ️ نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حالا یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم پوسید ...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 3
🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معمولات داشته باشه؟!
🔴 مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختتش... ما اصلا حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... بالاخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام تب میکنم... نمیدونم...
⚫ ️ نفیسه گفت: معمولا چه موقعی میاد سراغت؟!
⚪ ️ مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!
🔵 نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!
🔴 مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...
نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... این که مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...
⚫ ️ مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!
⚪ ️ نفیسه گفت: ینی همین ... [از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.]
🔵 مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه...
🔴 نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم اما بی اطلاع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: «دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...»
⚪ ️ مژگان گفت: خب حالا که چی؟!
🔵 نفیسه گفت: حالا که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما تو فقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...
🔵 مژگان گفت: خب حالا ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!
🔴 نفیسه گفت: حالا نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...
⚫ ️ مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ... همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...
⚪ ️ نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حالا یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم پوسید ...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۳.۳k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.