. موضوع : حُ سین جانُ جهانم! 🏴
تنها کسی که به سختی میتوانم برایَش وَ دربارهیِ او بنویسم ، حُسین است .
دستم به قلم میرود اما ...
ذهنم نمیگذارد به فکرِ نوشتن باشم .
ذهنم پرواز میکند به سمتِ عاشورا ، به سمتِ خاطرههای بچگیَم و حسینِ بچگی هایم!
به سینه زنی ها و هیئت ها!
به تلویزیون و موکب هایی که بین راه هستند و افراد پیادهرویی که عاشقانه و با لذتی ناب و خالص در صورتشان ، به سمتِ کربلا میروند.
من اما ...
کربلا ندیده ام آقاجان!
حسینِ فاطمه،مرا میطلبی که بیایَم حَرَمَت؟!
پدری کن برایم!
بزار قبل از مرگم،یک بار هم که شده حرمت را،ضریحت را بوسهباران کنم و اشک بریزم .
بغضم بترکد و نالهی حسین گفتنم بلند شود .
حواسم نیست اما انگاری هزار و یک حرفِ ناگفتهی بی صدا دارم .
نمیدانم از کدام درد و دلم،غصه ام،بی قراری و دلتنگیام برایت بگویم.
نمیدانم کدام گوشه از بین الحرمینت بنشینم و برایت روضه بخوانم.
نمیدانم چجور گریه کنم که اشک هایم را بخری ...
من هیچ چیز نمیدانم،اما میدانم اگر رو به روی ضریحت بایستم،بی اذن و اجازهی من اشک هایم جاری میشود،قلبم بیوقفه میکوبد و روحم بال در میآورد و پرواز میکند به سوی تُ!
حُسین جانُ و جهانم!
معشوقِ بی همتای من.
تا ابد خادمِ هیئتت میمانم ...
دلنوشتهای که ناگهان بر قَلَم آمد.
دستم به قلم میرود اما ...
ذهنم نمیگذارد به فکرِ نوشتن باشم .
ذهنم پرواز میکند به سمتِ عاشورا ، به سمتِ خاطرههای بچگیَم و حسینِ بچگی هایم!
به سینه زنی ها و هیئت ها!
به تلویزیون و موکب هایی که بین راه هستند و افراد پیادهرویی که عاشقانه و با لذتی ناب و خالص در صورتشان ، به سمتِ کربلا میروند.
من اما ...
کربلا ندیده ام آقاجان!
حسینِ فاطمه،مرا میطلبی که بیایَم حَرَمَت؟!
پدری کن برایم!
بزار قبل از مرگم،یک بار هم که شده حرمت را،ضریحت را بوسهباران کنم و اشک بریزم .
بغضم بترکد و نالهی حسین گفتنم بلند شود .
حواسم نیست اما انگاری هزار و یک حرفِ ناگفتهی بی صدا دارم .
نمیدانم از کدام درد و دلم،غصه ام،بی قراری و دلتنگیام برایت بگویم.
نمیدانم کدام گوشه از بین الحرمینت بنشینم و برایت روضه بخوانم.
نمیدانم چجور گریه کنم که اشک هایم را بخری ...
من هیچ چیز نمیدانم،اما میدانم اگر رو به روی ضریحت بایستم،بی اذن و اجازهی من اشک هایم جاری میشود،قلبم بیوقفه میکوبد و روحم بال در میآورد و پرواز میکند به سوی تُ!
حُسین جانُ و جهانم!
معشوقِ بی همتای من.
تا ابد خادمِ هیئتت میمانم ...
دلنوشتهای که ناگهان بر قَلَم آمد.
۱۶.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۲