سناریو
سناریو
اولین بار...
پارت یک
شما در مرکز شهر روپونگی قدم می زنید، ظاهراً نگاه می کنید که اوضاع با کاباره های آنجا، چند بار و همه چیز چگونه پیش می رود. اشکالی ندارد، به این نوع صحنه ها که جلوی شما پخش می شود عادت کرده اید.
وقتی روی یک نیمکت آزاد نزدیک جاده مستقر شدی، توجه کسی به تو جلب شد و او نمی تواند به شما نزدیک شود.
"هوم؟ تو اینجا جدید به نظر می آیی" فردی با قیطان سیاه و زرد بلند، چشمان بنفش کلاهدارش به شما خیره شده بود. قد او 183 سانتی متر بود.
با تعجب و خنده نرمی گفتم: عا بله جدید هستم
او در حالی که به شما دست می دهد می خندد.
"پس اجازه دهید من اولین کسی باشم که به شما در خیابان های توکیو خوش آمد می گویم." او به شما لبخند می زند، صدایش آرامش بخش و جذاب است، قطعاً قلب ها را به درد می آورد.
"اسم من ران هایتانی است."
با یک لبخند زیبا نگات کردم گفتم: اوه بله حتما
خوشبختم من هم ا/ت هستم
ران جوری اسمت را به گوشش میگوید: «از آشنایی با تو خوشحالم، ماکیکا». "پس... چه چیزی تو را به اینجا می آورد؟"
با تعجب ب دور و اطراف نگا میکردم و گفتم: خب.. عاا.. اینجا زبان و طبیعت زیبایی دارد ک بخاطرش از ایران آدم تا اینجا
ران با فکر مناظر ژاپن لبخند می زند، آنجا مکانی زیبا برای بودن بود.
"خب..." ران پوزخندی به شما می زند و به شما خیره می شود. "چرا با پسر نازنینی مثل من از آن لذت نمی بریم؟" او دستش را روی دست شما می گیرد، بیانش تا حدی بی گناه است که تقریباً می تواند فریبنده باشد.
آنقدر بیانش فریب دهنده بود ک گفتم: بله چرا که نه
ران پوزخند می زند.
"پس... چطوری این جا رو بهت نشون بدم عزیزم؟" او از شما می پرسد در حالی که چشمانش به صورت حسی به چشمان شما خیره می شود.
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم: شما گفتید عزیزم؟
او کمی می خندد و می توانید قرمزی خفیف گونه هایش را متوجه شوید.
قبل از ادامه میگوید: «چرا بله، عزیزم.» "من فقط همین را گفتم."
با حالت خجالت زده گفتم: او ببخشید اشتباه متوجه شدم
در حالی که دستش هنوز روی دست شماست، ران به نحوه گفتن شما لبخند می زند.
"ههههههههههههههههههه"
"خب پس، میخوای با من بری یه تور، عزیزم؟"
ادامه دارد...
شرط پارت بعدی
۱٠تا فالو و ۲٠تا لایک
^^
اولین بار...
پارت یک
شما در مرکز شهر روپونگی قدم می زنید، ظاهراً نگاه می کنید که اوضاع با کاباره های آنجا، چند بار و همه چیز چگونه پیش می رود. اشکالی ندارد، به این نوع صحنه ها که جلوی شما پخش می شود عادت کرده اید.
وقتی روی یک نیمکت آزاد نزدیک جاده مستقر شدی، توجه کسی به تو جلب شد و او نمی تواند به شما نزدیک شود.
"هوم؟ تو اینجا جدید به نظر می آیی" فردی با قیطان سیاه و زرد بلند، چشمان بنفش کلاهدارش به شما خیره شده بود. قد او 183 سانتی متر بود.
با تعجب و خنده نرمی گفتم: عا بله جدید هستم
او در حالی که به شما دست می دهد می خندد.
"پس اجازه دهید من اولین کسی باشم که به شما در خیابان های توکیو خوش آمد می گویم." او به شما لبخند می زند، صدایش آرامش بخش و جذاب است، قطعاً قلب ها را به درد می آورد.
"اسم من ران هایتانی است."
با یک لبخند زیبا نگات کردم گفتم: اوه بله حتما
خوشبختم من هم ا/ت هستم
ران جوری اسمت را به گوشش میگوید: «از آشنایی با تو خوشحالم، ماکیکا». "پس... چه چیزی تو را به اینجا می آورد؟"
با تعجب ب دور و اطراف نگا میکردم و گفتم: خب.. عاا.. اینجا زبان و طبیعت زیبایی دارد ک بخاطرش از ایران آدم تا اینجا
ران با فکر مناظر ژاپن لبخند می زند، آنجا مکانی زیبا برای بودن بود.
"خب..." ران پوزخندی به شما می زند و به شما خیره می شود. "چرا با پسر نازنینی مثل من از آن لذت نمی بریم؟" او دستش را روی دست شما می گیرد، بیانش تا حدی بی گناه است که تقریباً می تواند فریبنده باشد.
آنقدر بیانش فریب دهنده بود ک گفتم: بله چرا که نه
ران پوزخند می زند.
"پس... چطوری این جا رو بهت نشون بدم عزیزم؟" او از شما می پرسد در حالی که چشمانش به صورت حسی به چشمان شما خیره می شود.
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم: شما گفتید عزیزم؟
او کمی می خندد و می توانید قرمزی خفیف گونه هایش را متوجه شوید.
قبل از ادامه میگوید: «چرا بله، عزیزم.» "من فقط همین را گفتم."
با حالت خجالت زده گفتم: او ببخشید اشتباه متوجه شدم
در حالی که دستش هنوز روی دست شماست، ران به نحوه گفتن شما لبخند می زند.
"ههههههههههههههههههه"
"خب پس، میخوای با من بری یه تور، عزیزم؟"
ادامه دارد...
شرط پارت بعدی
۱٠تا فالو و ۲٠تا لایک
^^
۵.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.