کنار پنجره اتاق کوچک خود گلدان زیبایی گذاشته بود
کنار پنجره اتاق کوچک خود گلدان زیبایی گذاشته بود
از حسن يوسف. به یاد یوسف خویش که سالها پیش
رفته بود و تکه استخوانهایی از او باز آمده بود!
... و پیراهنی که در چین و چروک های خاک آلود آن
میتوانست بوی او را استشمام کند.
اما مگر باور می کرد؟!
هر بار که صدای در خانه می آمد،
دلش فرو می ریخت و نگاهش به تندی به سوی در می گشت.
شاید پدر باز آید. اما نه! گویا این انتظار را پایانی نبود.
گاهی یادش می آمد روزهایی را که پدر او را بغل می کرد.
و در آغوش می گرفت. او نیز آرزو داشت پدر را بلند کند،
اما نمیتوانست. با خود می گفت حتما چند سال بعد میتوانم.
اکنون سالها گذشته و او به آرزوی خود رسیده بود.
در عالم کودکی خوشحال بود که می تواند پدر را بلند کند.
پدر سبک شده بود... به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان!
عصاره پدر همان استخوانها بود که به رسم ودیعت به
خاک سپردند.
اما حال او حال کودکی مصیبت زده نبود، حال يعقوب بود در فقدان یوسف!
اما این بار فرزند مانده بود و پدر، لاله سرخ فامی شده بود در لاله زار مصفای وطن!
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان #ماه_شعبان
از حسن يوسف. به یاد یوسف خویش که سالها پیش
رفته بود و تکه استخوانهایی از او باز آمده بود!
... و پیراهنی که در چین و چروک های خاک آلود آن
میتوانست بوی او را استشمام کند.
اما مگر باور می کرد؟!
هر بار که صدای در خانه می آمد،
دلش فرو می ریخت و نگاهش به تندی به سوی در می گشت.
شاید پدر باز آید. اما نه! گویا این انتظار را پایانی نبود.
گاهی یادش می آمد روزهایی را که پدر او را بغل می کرد.
و در آغوش می گرفت. او نیز آرزو داشت پدر را بلند کند،
اما نمیتوانست. با خود می گفت حتما چند سال بعد میتوانم.
اکنون سالها گذشته و او به آرزوی خود رسیده بود.
در عالم کودکی خوشحال بود که می تواند پدر را بلند کند.
پدر سبک شده بود... به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان!
عصاره پدر همان استخوانها بود که به رسم ودیعت به
خاک سپردند.
اما حال او حال کودکی مصیبت زده نبود، حال يعقوب بود در فقدان یوسف!
اما این بار فرزند مانده بود و پدر، لاله سرخ فامی شده بود در لاله زار مصفای وطن!
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان #ماه_شعبان
۷۳۹
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.