فیک جیمین ازدواج اجباری پارت ۱
فیک جیمین ازدواج اجباری پارت ۱
سلام من اتم یک دختر ۲۰ ساله که بابام خیلی ثروتمنده و توی یک عمارت زندگی میکنیم
یک روز به همراه دوستم هکیونگ رفتی بیرون با هم رفتیم غذا سفارش دادیم و ناهار خوردیم و بعد از خوردن ناهار رفتیم بیرون و دور زدیم ساعت ۱۰ شب شده بود که مامانم بهم زنگ زد گوشی رو جواب دادم
مامان ا.ت: دخترم کجایی زود بیا خونه بابات کارت داره و خیلی مهمه
ا.ت: باشه مامان الان میام
به هکیونگ گفتم
هکیونگ: باشه بیا بریم
رسیدیم خونه و از هکیونگ خداحافظی کردم و وارد عمارت شدم به بابام سلام کردم
بابای ا.ت: کجابودی تا الان
ا.ت: با هکیونگ بیرون بودم
بابای ا.ت:بیا بشین کارت دارم
ا.ت:رفتم کنار بابام نشستم رفتارش عوض شده بود
بابای ا.ت:دخترم من با اقای پارک مسابقه داشتم که باختم شرط گذاشته بود اگر برد من تورو بدم بهش
ا.ت:چی
بابای ا.ت: الان اقای پارک میاد دنبالت برو لباساتو جمع کن
ا.ت:عمرن من این کارو نمیکنم
بابای ا.ت: همین که گفتم برو روی حرف منم حرف نرن
با گریه و بغض رفتم اتاقم و لباسام و وسایلم و جمع کردم توی اتاقم داشتم گریه میکردم که مامانم در زد و امد توی اتاقم
مامان ا.ت:دخترم گریه نکن اخرش عاشقش میشی
مامانم بهم دل داری میداد که اقای پارک امد
وسایلمو برداشتم اشکامو پاک کردم و رفتم پایین از مامانم خداحافظی کردم اما از بابام نه چون خیلی از دستش عصبی بودم
جیمین: رفتم وسایلشو گرفتم و گذاشتم توی ماشین و سوار شدو رفتیم به عمارت
ا.ت:رسیدیم به یک عمارت خیلی بزرگ که حتی از عمارت بابام هم بزرگتر بود
اتمام ادامشو میزارم💜
سلام من اتم یک دختر ۲۰ ساله که بابام خیلی ثروتمنده و توی یک عمارت زندگی میکنیم
یک روز به همراه دوستم هکیونگ رفتی بیرون با هم رفتیم غذا سفارش دادیم و ناهار خوردیم و بعد از خوردن ناهار رفتیم بیرون و دور زدیم ساعت ۱۰ شب شده بود که مامانم بهم زنگ زد گوشی رو جواب دادم
مامان ا.ت: دخترم کجایی زود بیا خونه بابات کارت داره و خیلی مهمه
ا.ت: باشه مامان الان میام
به هکیونگ گفتم
هکیونگ: باشه بیا بریم
رسیدیم خونه و از هکیونگ خداحافظی کردم و وارد عمارت شدم به بابام سلام کردم
بابای ا.ت: کجابودی تا الان
ا.ت: با هکیونگ بیرون بودم
بابای ا.ت:بیا بشین کارت دارم
ا.ت:رفتم کنار بابام نشستم رفتارش عوض شده بود
بابای ا.ت:دخترم من با اقای پارک مسابقه داشتم که باختم شرط گذاشته بود اگر برد من تورو بدم بهش
ا.ت:چی
بابای ا.ت: الان اقای پارک میاد دنبالت برو لباساتو جمع کن
ا.ت:عمرن من این کارو نمیکنم
بابای ا.ت: همین که گفتم برو روی حرف منم حرف نرن
با گریه و بغض رفتم اتاقم و لباسام و وسایلم و جمع کردم توی اتاقم داشتم گریه میکردم که مامانم در زد و امد توی اتاقم
مامان ا.ت:دخترم گریه نکن اخرش عاشقش میشی
مامانم بهم دل داری میداد که اقای پارک امد
وسایلمو برداشتم اشکامو پاک کردم و رفتم پایین از مامانم خداحافظی کردم اما از بابام نه چون خیلی از دستش عصبی بودم
جیمین: رفتم وسایلشو گرفتم و گذاشتم توی ماشین و سوار شدو رفتیم به عمارت
ا.ت:رسیدیم به یک عمارت خیلی بزرگ که حتی از عمارت بابام هم بزرگتر بود
اتمام ادامشو میزارم💜
۵.۶k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.