آزمایش عشق
part28
حسی که خودمم نمیدونم دقیقا چی بود توی دلم شروع کرده بود به تکثیر شدن ...
از همه بدتر چیزی که منو بیشتر از همه آزار میداد و درست مثل چاقو میخورد توی قلبم پشیمون نبودن شوگا بود ...!
و اینکه حتی دلیل خیانتش به من رو هم نگفت و فقط آروم و بیصدا منو ترک داد ...
کلافه کلید رو توی قفل انداختم و با لارا که جلوی تلویزیون خوابش برده مواجه شدم ...
بدون تعویض لباسام رفتم روی تخت و دوباره با بسته شدن چشمام
فکرا به مغزم حجوم آوردن
اما من فقط به همون نگاه های مرموز کالورا و کانگ سو فکر میکردم ...
حسی توی دلم ایجاد میشد که ترس رو به همراه خودش میآورد و باعث میشد قلبم با صدای ترس بتپه.....
صبح با چشمای قرمز که به دریاچه ای از خون شبیه تر بودن از رختخواب بلند شدم
دیشب شام نخورده بودم و شکمم شروع کرده بود به اعتراض کردن ... و صدای اعتراضش منو وادار کرد تا به سمت آشپزخونه برم و غذایی که لارا مثل همیشه برام آماده توی یخچال گذاشته بود رو گرم کنم ...
سعی کردم تمام کارا رو آروم و بدون سر و صدا انجام بدم تا لارا بیدار نشه اما فایده نداشت متاسفانه من کاری رو بدون سر و صدا نمیتونستم انجام بدم ....
همون اول کاری بشقاب از دستم افتاد ولی نشکست و لارا با چشمای پف کرده از خواب پرید و با قیافه ترسیده به سمت آشپزخونه خونه اومد:«
لارا:« (خمیازه) ... آ.ت خوبی؟ چیزیت نشد؟
آ.ت:«ن ممنون خوبم ...
«««با کمک لارا صبحانه رو درست کردم و بعدش لارا دستمو گرفت و به سمت پذیرایی برد تا باهام در مورد دیروز صحبت کنه ...
حسی که خودمم نمیدونم دقیقا چی بود توی دلم شروع کرده بود به تکثیر شدن ...
از همه بدتر چیزی که منو بیشتر از همه آزار میداد و درست مثل چاقو میخورد توی قلبم پشیمون نبودن شوگا بود ...!
و اینکه حتی دلیل خیانتش به من رو هم نگفت و فقط آروم و بیصدا منو ترک داد ...
کلافه کلید رو توی قفل انداختم و با لارا که جلوی تلویزیون خوابش برده مواجه شدم ...
بدون تعویض لباسام رفتم روی تخت و دوباره با بسته شدن چشمام
فکرا به مغزم حجوم آوردن
اما من فقط به همون نگاه های مرموز کالورا و کانگ سو فکر میکردم ...
حسی توی دلم ایجاد میشد که ترس رو به همراه خودش میآورد و باعث میشد قلبم با صدای ترس بتپه.....
صبح با چشمای قرمز که به دریاچه ای از خون شبیه تر بودن از رختخواب بلند شدم
دیشب شام نخورده بودم و شکمم شروع کرده بود به اعتراض کردن ... و صدای اعتراضش منو وادار کرد تا به سمت آشپزخونه برم و غذایی که لارا مثل همیشه برام آماده توی یخچال گذاشته بود رو گرم کنم ...
سعی کردم تمام کارا رو آروم و بدون سر و صدا انجام بدم تا لارا بیدار نشه اما فایده نداشت متاسفانه من کاری رو بدون سر و صدا نمیتونستم انجام بدم ....
همون اول کاری بشقاب از دستم افتاد ولی نشکست و لارا با چشمای پف کرده از خواب پرید و با قیافه ترسیده به سمت آشپزخونه خونه اومد:«
لارا:« (خمیازه) ... آ.ت خوبی؟ چیزیت نشد؟
آ.ت:«ن ممنون خوبم ...
«««با کمک لارا صبحانه رو درست کردم و بعدش لارا دستمو گرفت و به سمت پذیرایی برد تا باهام در مورد دیروز صحبت کنه ...
- ۲.۸k
- ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط