گمشده پارت12
گمشده پارت12
یونگی:بـ...باورم...نـ...نمیشه یـ...ینی چی..ا..اون...
نامی:چیو باورت نمیشه درباره کی حرف میزنی؟*کمی نگران
یونگی:ا..ات...بــ.بیماری...قـ...قلبی..د..داره
نامجون:چـ....چییییییییی؟*داد که چه عزض کنم عربده
نامی:ا...این امکان ندارهههههه اون...این نمیتونه واقعیت داشته باشههههههههه*وسطای حرفش گریش گرفت
جین:چی شده عمارت و گذاشتین رو سرتوننننننننن
نامی:*زانو زد
جین:عهههه بچه خوبییییی؟چت شددددددد؟
نامی:*با گریه ادامه داد:ا..ات...ات بیماری قلبی داره....د..دیگه طاقت ندارم....ه....همین....همین الان میرم پیشش...*میخواست،پاشه بره که جین گرفتش
جین:اخه بچه میگه دیوونه شدیییی؟فکر کردی الان بری یهو بهش بگی من برادرتم باور میکنهههههه؟اونجوری که من اونروز دیدم داشت دعوا میکرد و طرفو میزد میزنه تو هم شل و پل میکههههههه میمیری آبروت میره بدبخخخخخخ میگن یه دختر بچه 17 ساله زده رئیس یکی از بزرگترین باند مافیای جهان و کشتههههههههه
نامی:😪
یونگی:😐با اینکه حال منم خرابه ولی خیلی خری نامجون
نامی:خفه شو
یونگی:من میرم بیرون
جین:کجا این وقت شب؟
نکته:اونموقع که داشته دفترچه رو میخونده ساعت سه بعد از ظهر بوده و تا نامجون بیاد و این اتفاقا بیوفته ساعت 12 شب شده
یونگی:کار دارم و اینکه شب خونه نمیام منتظر نمونین
جین:باشه
نامی:برا مدرسه دیر نکنی
یونگی:ول کن توروخدا
نامی:*چشم غره
یونگی:............اههههههههه باشه بابا میام
نامی:حالا برو
یونگی:خدافظ
.........
یونگی:خبببببب رسیدممممم....ینی اون الان منتظرمه؟فکر نکنم
ات:منتظر اون غریبه بودم چشمامو با یه پارچه بستم و منتظر اون موندم که صدای در اومد
ات:تویی؟....غریبه؟
یونگی:هوم.....منتظرم بودی؟
ات:اره...بیا اینجا
*با دست به تختش اشاره کرد
یونگی:رفتم نشستم و یه بوسه سطحی روی لباش گذاشتم
ات:تو ذهنش:میشه بری اونور؟
یونگی:ولش کرد:ا...او..بـ...ببخشید دراز بکش
ات:به حرفش عمل کردم که دیدم اونم دراز کشید رو من
ات:تو چرا انقد سبکی؟
یونگی:هییی چطور میتونی اینو بگی من شصت و سه چهار کیلو ام هااااا
ات:باشه ولی سبکی
یونگی:هوممممممم ات بهتره من برم
ات:کـ...کجا؟
یونگی:امروز تحرک زیادی داشتم و خسته و ضعیف سدم و بدون اینکه خون بخورم اومدم اینجا*میخواست بلند شه که برا یهو ات کشید و انداختس رو خودش و سرش رو برد تو گردن خودشو لب زد:از خون من بخور
یونگی:نه
ات:چیزیه که خودم میخوام
یونگی:گفتم نه نمیتونم بهت اسیب بزنم ات ولم کن بوی خونت داره روانیم میکنه ممکنه دندونای نیشد بر بیاد و نتونم خودم و کنترل کنم ولم کن
ات:با توجه به اینکه به حرفم گوش نمیدی و با زبون خوش کاری که گفتمو نمیکنی منم مجبور اینطوری نگهت دارم تا تحریک شی و نتونی خودت و کنترل کنی فک میکردم انقد باهوش هستی که اینو بفهمی
یونگی:بـ...باورم...نـ...نمیشه یـ...ینی چی..ا..اون...
نامی:چیو باورت نمیشه درباره کی حرف میزنی؟*کمی نگران
یونگی:ا..ات...بــ.بیماری...قـ...قلبی..د..داره
نامجون:چـ....چییییییییی؟*داد که چه عزض کنم عربده
نامی:ا...این امکان ندارهههههه اون...این نمیتونه واقعیت داشته باشههههههههه*وسطای حرفش گریش گرفت
جین:چی شده عمارت و گذاشتین رو سرتوننننننننن
نامی:*زانو زد
جین:عهههه بچه خوبییییی؟چت شددددددد؟
نامی:*با گریه ادامه داد:ا..ات...ات بیماری قلبی داره....د..دیگه طاقت ندارم....ه....همین....همین الان میرم پیشش...*میخواست،پاشه بره که جین گرفتش
جین:اخه بچه میگه دیوونه شدیییی؟فکر کردی الان بری یهو بهش بگی من برادرتم باور میکنهههههه؟اونجوری که من اونروز دیدم داشت دعوا میکرد و طرفو میزد میزنه تو هم شل و پل میکههههههه میمیری آبروت میره بدبخخخخخخ میگن یه دختر بچه 17 ساله زده رئیس یکی از بزرگترین باند مافیای جهان و کشتههههههههه
نامی:😪
یونگی:😐با اینکه حال منم خرابه ولی خیلی خری نامجون
نامی:خفه شو
یونگی:من میرم بیرون
جین:کجا این وقت شب؟
نکته:اونموقع که داشته دفترچه رو میخونده ساعت سه بعد از ظهر بوده و تا نامجون بیاد و این اتفاقا بیوفته ساعت 12 شب شده
یونگی:کار دارم و اینکه شب خونه نمیام منتظر نمونین
جین:باشه
نامی:برا مدرسه دیر نکنی
یونگی:ول کن توروخدا
نامی:*چشم غره
یونگی:............اههههههههه باشه بابا میام
نامی:حالا برو
یونگی:خدافظ
.........
یونگی:خبببببب رسیدممممم....ینی اون الان منتظرمه؟فکر نکنم
ات:منتظر اون غریبه بودم چشمامو با یه پارچه بستم و منتظر اون موندم که صدای در اومد
ات:تویی؟....غریبه؟
یونگی:هوم.....منتظرم بودی؟
ات:اره...بیا اینجا
*با دست به تختش اشاره کرد
یونگی:رفتم نشستم و یه بوسه سطحی روی لباش گذاشتم
ات:تو ذهنش:میشه بری اونور؟
یونگی:ولش کرد:ا...او..بـ...ببخشید دراز بکش
ات:به حرفش عمل کردم که دیدم اونم دراز کشید رو من
ات:تو چرا انقد سبکی؟
یونگی:هییی چطور میتونی اینو بگی من شصت و سه چهار کیلو ام هااااا
ات:باشه ولی سبکی
یونگی:هوممممممم ات بهتره من برم
ات:کـ...کجا؟
یونگی:امروز تحرک زیادی داشتم و خسته و ضعیف سدم و بدون اینکه خون بخورم اومدم اینجا*میخواست بلند شه که برا یهو ات کشید و انداختس رو خودش و سرش رو برد تو گردن خودشو لب زد:از خون من بخور
یونگی:نه
ات:چیزیه که خودم میخوام
یونگی:گفتم نه نمیتونم بهت اسیب بزنم ات ولم کن بوی خونت داره روانیم میکنه ممکنه دندونای نیشد بر بیاد و نتونم خودم و کنترل کنم ولم کن
ات:با توجه به اینکه به حرفم گوش نمیدی و با زبون خوش کاری که گفتمو نمیکنی منم مجبور اینطوری نگهت دارم تا تحریک شی و نتونی خودت و کنترل کنی فک میکردم انقد باهوش هستی که اینو بفهمی
۴.۶k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.