دردی که گلستان مرا ریخته بر هم

دردی که گلستان مرا ریخته بر هم
آسایش دوران مرا ریخته بر هم

هجران رخ یوسف زهراست که این طور
آبادی کنعان مرا ریخته برهم

بیچارگی و درد فراقی که چشیدم
یک عمر، گریبان مرا ریخته برهم

دلگرمی من چشم ترم بود، گناهم
دلگرمی چشمان مرا ریخته بر هم

خسته شدم از این همه تاریکی نفسم
آن قدر که بنیان مرا ریخته بر هم

درهم شده نان همه با هم، چقدر حیف
این فاجعه ایمان مرا ریخته بر هم

مدیون گل فاطمه هستم که دعایش
پرونده عصیان مرا ریخته بر هم

#انتظارفرج

#محمد_جواد_شیرازی
دیدگاه ها (۱)

شر‌مندۀ ‌لطف ‌بی‌کر‌ا‌نت ‌هستمشر‌مند‌ه ‌تر‌ین بندگانت ‌هستم«...

صلی الله علیک یا أبا عبداللهافطارها به کام دلم زهر می شود ا...

شب دوباره بر سرم آوار شد بین ما هر پنجره دیوار شد آنکه او...

دور کن از خویشم ای صیّاد ، زیرا کس ندید در قفس از بلبل بی جا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط