رمان تب
نویسنده: p*E*G*A*H
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات: 1411
خلاصه:
زندگی سه فرد را بیان می کند البرز،پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود. زندگی ای پر از فراز و نشیب و در این میان عشقی شیرین!
بخشی از رمان:
کیف چرم مشکی ام را از دست راست به دست چپ متقل میکنم و دستگیره در را پایین میکشم. منشی به محض دیدنم برمی خیزد و سلام می کند. جوابش را می دهم و به سمت اتاقم می روم.
صدایش را می شنوم.
– اولین نوبت امروز ده دقیقه است.
بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم می پرسم:
-به چند نفر وقت دادی؟
-هفت نفر.
به ساعتم نگاهی می اندازم و با درماندگی فکر می کنم”هفت نفر که هر کدام چهل و پنج دقیقه وقتم را می گیرند و کلا می شود شش ساعت و الان هم که چهار ساعت است و یعنی.. تا ۱۰ شب درگیرم…
درماندگی ام را بروز نمی دهم.
-اکی لطفا یه قهوه بیار واسم! بدون شیر و شکر!
چشمش را می شنوم و وارد اتاق می شوم. کتم را در می آورم و به جا رختی می زنم.
دستی به پیراهنم می کشم..
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d8%a8-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%b1%d9%88%db%8c%d8%af/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات: 1411
خلاصه:
زندگی سه فرد را بیان می کند البرز،پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود. زندگی ای پر از فراز و نشیب و در این میان عشقی شیرین!
بخشی از رمان:
کیف چرم مشکی ام را از دست راست به دست چپ متقل میکنم و دستگیره در را پایین میکشم. منشی به محض دیدنم برمی خیزد و سلام می کند. جوابش را می دهم و به سمت اتاقم می روم.
صدایش را می شنوم.
– اولین نوبت امروز ده دقیقه است.
بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم می پرسم:
-به چند نفر وقت دادی؟
-هفت نفر.
به ساعتم نگاهی می اندازم و با درماندگی فکر می کنم”هفت نفر که هر کدام چهل و پنج دقیقه وقتم را می گیرند و کلا می شود شش ساعت و الان هم که چهار ساعت است و یعنی.. تا ۱۰ شب درگیرم…
درماندگی ام را بروز نمی دهم.
-اکی لطفا یه قهوه بیار واسم! بدون شیر و شکر!
چشمش را می شنوم و وارد اتاق می شوم. کتم را در می آورم و به جا رختی می زنم.
دستی به پیراهنم می کشم..
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d8%a8-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%b1%d9%88%db%8c%d8%af/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
۲.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.