رمان نفرین پارک
نویسنده: سارا ایزدی
ژانر: ترسناک، تخیلی
تعداد صفحات: 25
بخشی از داستان:
امیر: لیلی! لیلی!
_هوم؟
امیر: حواست کجاست؟ می گم برسونمت خونه؟
_خودت کجا میری؟
امیر: کار دارم.
_باشه؛ منو برسون خونه.
*
در خونه رو باز کردم و واردش شدم. بسم اللهی زیر لب گفتم. وای! از ساعت شش بیداریم؛ بهتره
برم استراحتی کنم..
**********************
چند سال قبل:
_هانیه وایسا!
هانیه، دختر زیبای محله به خاطر دوستش فاطمه، ایستاد. سرش رو برگردوند و به قیافه ی خسته ی
فاطمه چشم دوخت.
رو به فاطمه با خنده گفت:
_عقب موندی دختر!
فاطمه نفسی تازه کرد و با لبخندش که چال گونه اش به نمایش داده می شد، گفت:
_مگه من مثل تو ورزش می کنم؟
هانیه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. تنها خدا میزان دوستی میان این دو دختر را می دانست.
این ها عاشق هم بودند و نفس کشیدن بی یکدیگر را زنده ماندن نمی دانستند…
فاطمه از هانیه جلو زد و با خنده به سمت تاب رفت. هانیه نیز دنبال او به راه افتاد اما از چیزی که
دید تعجب کرد. به سمت راستش در کنار بوته ها رفت؛ فاطمه وقتی هانیه را دید که به سمت دیگری
می رود، دست از تاب بازی کشید و دنبال او به راه افتاد.
هانیه با گریه کنار گربه ی سیاهی که این چند روز مرحم درد هایش بود، نشست. آرام او را بلند کرد و
نوازش کرد. فاطمه نیز از دیدن جسد گربه تعجب کرد! دلش به حال هانیه سوخت؛ زیرا هانیه عاشق
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%81%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%a7%d8%b1%da%a9-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
ژانر: ترسناک، تخیلی
تعداد صفحات: 25
بخشی از داستان:
امیر: لیلی! لیلی!
_هوم؟
امیر: حواست کجاست؟ می گم برسونمت خونه؟
_خودت کجا میری؟
امیر: کار دارم.
_باشه؛ منو برسون خونه.
*
در خونه رو باز کردم و واردش شدم. بسم اللهی زیر لب گفتم. وای! از ساعت شش بیداریم؛ بهتره
برم استراحتی کنم..
**********************
چند سال قبل:
_هانیه وایسا!
هانیه، دختر زیبای محله به خاطر دوستش فاطمه، ایستاد. سرش رو برگردوند و به قیافه ی خسته ی
فاطمه چشم دوخت.
رو به فاطمه با خنده گفت:
_عقب موندی دختر!
فاطمه نفسی تازه کرد و با لبخندش که چال گونه اش به نمایش داده می شد، گفت:
_مگه من مثل تو ورزش می کنم؟
هانیه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. تنها خدا میزان دوستی میان این دو دختر را می دانست.
این ها عاشق هم بودند و نفس کشیدن بی یکدیگر را زنده ماندن نمی دانستند…
فاطمه از هانیه جلو زد و با خنده به سمت تاب رفت. هانیه نیز دنبال او به راه افتاد اما از چیزی که
دید تعجب کرد. به سمت راستش در کنار بوته ها رفت؛ فاطمه وقتی هانیه را دید که به سمت دیگری
می رود، دست از تاب بازی کشید و دنبال او به راه افتاد.
هانیه با گریه کنار گربه ی سیاهی که این چند روز مرحم درد هایش بود، نشست. آرام او را بلند کرد و
نوازش کرد. فاطمه نیز از دیدن جسد گربه تعجب کرد! دلش به حال هانیه سوخت؛ زیرا هانیه عاشق
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%81%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%a7%d8%b1%da%a9-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
۱.۶k
۲۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.