عشق بی پایان پارت12
عشق بی پایان پارت12
*کمی بعد.
زندگی میگذشت با سختی هاش هنوز به اون جا عادت نکرده بودم مدام توشکنجه بودم اجازه نداشتم هیچ جایی برم خیلی حس بدی بود به اجبار باهاش ازدواج کردم
کم کم نحسی های اون خونه و ادماش بلند میشد
از اونجایی ک عادت نداشتم از کسی اطاعت کنم جز رایا
تصمیم گرفتم نذارم هیچکی رو تو دلم راه بدم حتی جیمز
اما اون داشت منو دیوونه میکرد
اخلاقم خیلی تغییر کرده بود خیلی مهربون شده بودم
خودمم داشتم زجر میکشیدم از اخلاقم میترسیدم دوباره این مهربونی کار دستم بده
بعد از چند ساعتی خلوت با رایا جیمز برگشت خونه
+سلااام
من برگشتم کسی نیست
یه لحظه شوکه شدم و پشت سرمو دیدم
_وای ترسیدم
+اخی
رایا بدو یه نسکافه بریز برام
_نه رایا بشین من برم
: الان میرم عزیزم بشین تو
نشسته بودم ک جیمز کنارم نشست همینطور بهم خیره نگاه کرد
_ها چیشده چی رو پیشونیم نوشته
+هیچی بابا باتو ام نمیشه حرف زد
_حرف نزدی نگاه کردی فقط
+خب میخوام بگم ک بیا باهم بریم مسافرت
_هووف خیلی کسل کنندس اخه تنها
+نه بیب میریم بار با دوستام اونام دوست دختراشونو میارن رایا رو هم میبریم
_فعلا ک حسشو ندارم
+بیبی دیگ نگو حوصله ندارم
_خب هنوز فک نکردم راجبش
+خب فک کن راجبش(تمسخر امیز)
_پوفف بی نمک
چیکار میکنی رایا چرا دستات خونیه عزیزم
: واییی دستام اگه جیمز بفهمه جرم میده
میشه تو نسکافشو اماده کنی براش
_هووم چرا ک نه
بعد از حاضر کردن نسکافه رفتم ک بهش بدم اما نبود
_جیمز کجایی
+بیا بالا
بعد از اینکه رفتم بالا دیدم ک سر کمدم واساده و اون قرص رو داره نگاه میکنه
+چرا داذی اینو میخوری؟
مگه من چیم ک نمیخوایی ازم بچه دار بشی؟
_من تازه ۱۶سالمه چی بچه بچه میکنی جیمز خجالت بکش همش دو یا سه هفتس پیش توعم
از تو بعیدع
نسکافه رو روی میزش کذاشتم و رفتم سمت کمدم
همینطور ادامه دادم
_فک نمیکنم اون مامانت بهت ادب یاد داده باشه ک نباید بدون اجازه سرتو داخل کمد یکی کنی
شعورم خوب چیزیه
+بخدا یه بلایی سرت میارما اینقد زبون درازی
من جیمزم اینو بفهم(داد)
_منم میانام تو بفهم(داد و بی داد)
وقتی ک اون حرفو زدم کمدمو قفل کردم و اروم از کنارش رد شدم و سر شونمو بهش زدم و لب زدم
_دفعه اخرتم باشه بگی بچه حله؟
بعدش رفتم پایین تو اتاق رایا پیشش دراز کشیدم
با نور خورشید چشمامو باز کردم
نسیم خنکی میومد
خودمو بیشتر محو لحاف کردم و جام گرم تر شد
احساس کردم ک روی پهلو هام دستی هستش ک نزدیکه نافمه
*کمی بعد.
زندگی میگذشت با سختی هاش هنوز به اون جا عادت نکرده بودم مدام توشکنجه بودم اجازه نداشتم هیچ جایی برم خیلی حس بدی بود به اجبار باهاش ازدواج کردم
کم کم نحسی های اون خونه و ادماش بلند میشد
از اونجایی ک عادت نداشتم از کسی اطاعت کنم جز رایا
تصمیم گرفتم نذارم هیچکی رو تو دلم راه بدم حتی جیمز
اما اون داشت منو دیوونه میکرد
اخلاقم خیلی تغییر کرده بود خیلی مهربون شده بودم
خودمم داشتم زجر میکشیدم از اخلاقم میترسیدم دوباره این مهربونی کار دستم بده
بعد از چند ساعتی خلوت با رایا جیمز برگشت خونه
+سلااام
من برگشتم کسی نیست
یه لحظه شوکه شدم و پشت سرمو دیدم
_وای ترسیدم
+اخی
رایا بدو یه نسکافه بریز برام
_نه رایا بشین من برم
: الان میرم عزیزم بشین تو
نشسته بودم ک جیمز کنارم نشست همینطور بهم خیره نگاه کرد
_ها چیشده چی رو پیشونیم نوشته
+هیچی بابا باتو ام نمیشه حرف زد
_حرف نزدی نگاه کردی فقط
+خب میخوام بگم ک بیا باهم بریم مسافرت
_هووف خیلی کسل کنندس اخه تنها
+نه بیب میریم بار با دوستام اونام دوست دختراشونو میارن رایا رو هم میبریم
_فعلا ک حسشو ندارم
+بیبی دیگ نگو حوصله ندارم
_خب هنوز فک نکردم راجبش
+خب فک کن راجبش(تمسخر امیز)
_پوفف بی نمک
چیکار میکنی رایا چرا دستات خونیه عزیزم
: واییی دستام اگه جیمز بفهمه جرم میده
میشه تو نسکافشو اماده کنی براش
_هووم چرا ک نه
بعد از حاضر کردن نسکافه رفتم ک بهش بدم اما نبود
_جیمز کجایی
+بیا بالا
بعد از اینکه رفتم بالا دیدم ک سر کمدم واساده و اون قرص رو داره نگاه میکنه
+چرا داذی اینو میخوری؟
مگه من چیم ک نمیخوایی ازم بچه دار بشی؟
_من تازه ۱۶سالمه چی بچه بچه میکنی جیمز خجالت بکش همش دو یا سه هفتس پیش توعم
از تو بعیدع
نسکافه رو روی میزش کذاشتم و رفتم سمت کمدم
همینطور ادامه دادم
_فک نمیکنم اون مامانت بهت ادب یاد داده باشه ک نباید بدون اجازه سرتو داخل کمد یکی کنی
شعورم خوب چیزیه
+بخدا یه بلایی سرت میارما اینقد زبون درازی
من جیمزم اینو بفهم(داد)
_منم میانام تو بفهم(داد و بی داد)
وقتی ک اون حرفو زدم کمدمو قفل کردم و اروم از کنارش رد شدم و سر شونمو بهش زدم و لب زدم
_دفعه اخرتم باشه بگی بچه حله؟
بعدش رفتم پایین تو اتاق رایا پیشش دراز کشیدم
با نور خورشید چشمامو باز کردم
نسیم خنکی میومد
خودمو بیشتر محو لحاف کردم و جام گرم تر شد
احساس کردم ک روی پهلو هام دستی هستش ک نزدیکه نافمه
۴.۲k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.