نقل های نامعقول

غباری بتکان
غمی را ببوس
تنی را تیمار کن
شال گردنی بباف تا روی سینه ام بیفتد
تا که باشد شریک غم هایم
راستی زنجیره هایش را محکم بزن
دل نازک است تاب زجه های قلبم را ندارد
از برای ابر ها خبری برایم بیاور
خورشید ِمن !
این بار از کدامین مشرق زمین دلبری میکنی ؟
از برای کدامین ابر افسون میخرامی؟
راستش دگر توان ماندن ندارم
گردنم درد میکند بس که سر چرخانده ام!

۱۹ آبان چهارصد وسه؛
معشوقه کوچکت :آفتاب گردان بی گردن؛
دیدگاه ها (۰)

سر تک‌تک خودکارهایت را بوسیدم نمی‌دانم چند بار آن هارا به لب...

به تناسخ آمده ای باری دگرتا روحی روی به جان شمعزادمُرد پروان...

آنها هرگز نخواهند فهمید!

تغییر کردم.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط