روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود پیرمردی با دسته گلی ز

روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:
متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏ رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و نزدیک در ورودی نشست.

#پائولو_کوئیلو
دیدگاه ها (۲)

به چشمهایم زل زد و گفت:"با هم درستش می کنیم"چه لذّتی داشت ای...

نامه بیست و یکم:عزیز من!خوشبختی، نامه ای نیست که یکروز، نامه...

عصرها آدمها هوایی میشوند هوایی خاطراتشان و ذهنشان پر می کشد ...

بالاخره در زندگی هر آدمی یک نفر پیدا می شود که بی مقدمه آمده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط