عشق و عاشقی در مدرسه 😅
عشق و عاشقی در مدرسه 😅
∘₊✧───ویو هیونجین ───✧₊∘
داشتم آهنگ گوش میدادم که یهو یچیزی رو احساس کردم دیدم یه کی روی من خوابش برده هع خدا اومدم صافش کنم که دیدم ا. تس این اینجا چیکار میکنه.
هینونجین:جیغ
ا. ت:جیغ *و از روی نیمکت میفته
ا. ت:خدا لعنتت کنه تازه خوابم برده بود عنتر صگ
هینونجین:وای ببخسید اصلا حواسم نبود.... حلا چرا فش میدی؟
ا. ت:چون داشتم خواب خوب میدیدم.
هینونجین:میشه تعریف کنی!؟
ا ت:باشه، ببین من آرزومه ترک تحصیل کنم و کار اینستام رو ادامه بدم ولی مامان و بابام نمیزارن.
هینونجین:خب خوابت چی بوده
ا. ت:ترک تحصیل کرده بودم
هینونجین:راستش رو بخوای من الان سال چهارمی است که مردود شدم.
ا ت:*زد تو سرش :یا خدا.
ا. ت:من دیگه دارم میرم خونه توعم بیا خونمون. هوم🥹☁️
هیونجین:چون من اصلا تعارفی نیستم پس بلند شو برم.
ا ت:ماشین اوری دی؟
هیونجین:نه
ا. ت:خب خوبه. این طوری میشه تو را هم بستنی بخوریم.
هیونجین:خدایا ا. ت تو16 سالته بستنی؟
ا. ت:چیه مگه الان آدمی چهل ساله هم بستنی میخوره
هیونجین:شفا
ا ت:عامین*با صدای بلند
هیونجین:بیا برم دیگه.
ا ت:بریم.
‿︵‿︵‿از زبان راوی(ادمین هندسام تون)︵‿︵‿︵‿︵
ا ت و هیونجین با هم رفتم قدم زدن رسیدن به بستنی فروشی بستنی خوردن. ........ توی راه به خونه ی ا. ت هم کلی از خانوادش گفت و بعد از 15 مین به خونه ی ا. ت اینا رسیدن
...............
اساتید دوم لباسی که ا. ت پوشیده بود
∘₊✧───ویو هیونجین ───✧₊∘
داشتم آهنگ گوش میدادم که یهو یچیزی رو احساس کردم دیدم یه کی روی من خوابش برده هع خدا اومدم صافش کنم که دیدم ا. تس این اینجا چیکار میکنه.
هینونجین:جیغ
ا. ت:جیغ *و از روی نیمکت میفته
ا. ت:خدا لعنتت کنه تازه خوابم برده بود عنتر صگ
هینونجین:وای ببخسید اصلا حواسم نبود.... حلا چرا فش میدی؟
ا. ت:چون داشتم خواب خوب میدیدم.
هینونجین:میشه تعریف کنی!؟
ا ت:باشه، ببین من آرزومه ترک تحصیل کنم و کار اینستام رو ادامه بدم ولی مامان و بابام نمیزارن.
هینونجین:خب خوابت چی بوده
ا. ت:ترک تحصیل کرده بودم
هینونجین:راستش رو بخوای من الان سال چهارمی است که مردود شدم.
ا ت:*زد تو سرش :یا خدا.
ا. ت:من دیگه دارم میرم خونه توعم بیا خونمون. هوم🥹☁️
هیونجین:چون من اصلا تعارفی نیستم پس بلند شو برم.
ا ت:ماشین اوری دی؟
هیونجین:نه
ا. ت:خب خوبه. این طوری میشه تو را هم بستنی بخوریم.
هیونجین:خدایا ا. ت تو16 سالته بستنی؟
ا. ت:چیه مگه الان آدمی چهل ساله هم بستنی میخوره
هیونجین:شفا
ا ت:عامین*با صدای بلند
هیونجین:بیا برم دیگه.
ا ت:بریم.
‿︵‿︵‿از زبان راوی(ادمین هندسام تون)︵‿︵‿︵‿︵
ا ت و هیونجین با هم رفتم قدم زدن رسیدن به بستنی فروشی بستنی خوردن. ........ توی راه به خونه ی ا. ت هم کلی از خانوادش گفت و بعد از 15 مین به خونه ی ا. ت اینا رسیدن
...............
اساتید دوم لباسی که ا. ت پوشیده بود
۱۶.۱k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.