دیگر نفسی برایم نمانده است جانا

دیگر نفسی برایم نمانده است جانا!
با پای پیاده، دوان دوان؛
افتاده‌ام به جانِ خیابان‌ها؛
تا شاید عطری که هر شب،
آرامش را به چَشمانم برگرداند،
پیدا کنم!
آری؛
گشتم و گشتم تا
شیشه‌ای کوچک را
در جیبِ لباسم بگذارم،
تا خدایی نکرده،
نباشد لحظه‌ای بدونِ "بو"ی تو...
#آرین_حیرانی

متن از #آرین_حیرانی
دیدگاه ها (۲)

قلبِ من،کلبه ی احزانی است،که از سقف بلندش،چکه میکند باران اش...

اینگونه دوست داشتنت دل و جرأت میخواست،کار هر مرد و نامردی نب...

برگ‌ها را نگاه کن؛زرد میشوند و میروند و دل میکنند،از کسی که ...

عقربه ها،بوی تنگ غروب را میدهند؛نیستی و میلِ دَویدن ندارند،آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط