پارت۱۶۴
#پارت۱۶۴
از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر:earth_globe_asia-australia:
کیان رفته بود تو آشپزخونه و سینا روبروم نشسته بود و عین میر غضب نگام میکرد. نه مثل اینکه این سینا واقعا سرهنگ بود و جدی و گند اخلاق عینهو همزاد من. البته کیان بر عکس من کدبانو هم بود چون همش تو آشپزخونه مشغول چایی ریختن بود.
سینا زل زده بود بهم و من معذب شده بودم شدید!
همش به سقف نگا میکرد و پامو تند تند تکون میدادم و این ور اون ور نگا می کردم ولی فایده نداشت که.
آخرش گفتم:
_داداش چیزی رو صورتمه؟
انگار با دیوار بودم. نه تنها نگاهشو نگرفت بلکه اخماش شدید تر بود میخواست منو بخوره!
بالاخره کیان اومد وکنار سینا نشست. سینا نگاهشو ازم گرفت و کیانو مخاطب قرار داد. نفس راحتی کشیدم و رو مبل ولو تر شدم.
_من همه ی تحقیقات آیدا رو خوندم. وبلاگشم خوندم. این طور که معلومه آیدا مشغول ساخت یه کانال ارتباطی بوده بین دنیاهای موازی. یه جور دستگاه. که ا شکلایی که اون کشیده بود خیلی هم بزرگه. نمیدونم اون چجوری تنهایی تونسته بود بسازتش.
کیان سری تکون داد و گفت:
_ولی چرا باید بخواد یه دروازه بسازه...
یه لحظه فکرم رفت سمت آیدا اگه من باهاش میرفتم چیکار میکرد. با صدای آروم گفتم:
_چون می خواسته خونواده ی تورو به این سیاره بیاره.
سرهردوشون به سمت من برگشت و من به کف اتاق زل زده بودم.
ادامه دادم:
_با شناختی که من از آیدا دارم ،میدونم که هیچ وقت آروم نمیشینه که تو از خونوادت دور باشی به خاطر خودش.
کیان اخماش رفت تو هم و دستاشو به هم قفل کرد.
سینا به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
_شاید..فعلا اینا مهم نیست. باید به فکر ساخت دستگاه باشیم. آزمایشگاه شما که داغون شد. یه زنگ میزنم به سهیل ببینم میتونه یکی جور کنه یا نه...
آیدا:مکان:زمین🌎
دهنم از تعجب باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم. باورم نمیشد که کیان پسر ناظری باشه. هیچ رقمه باورم نمیشد. گیج بودم که تلفنم زنگ خورد. اول حواسم نبود ولی وقتی ویبره رفت فهمیدم داره زنگ میخوره. اخم از رو صورتم پاک نمیشد. تماس از خونه ی ناظری بود.
_بله؟
_الو آیدا؟
آیدا بود...
_جان؟رسیدی؟
_آره رسیدم. میخواستم بپرسم مگه تو امشب نمیای اینجا؟
قرار بود امشبو پیش آیدا بمونم.
_چرا الان راه میفتم.
_باشه. الان اقای ناظری هم اومد.
مغزم قفل کرد. با گیجی به عمو نگاه کردم که روبروم نشسته بود. پرسیدم:
_چی؟کی اومد؟
_میگم آقای ناظری هم الان اومد. تو کی میای؟
_....
_الو...آیدا؟
با گیجی به عمو نگاه میکردم که با حرکت دست میپرسید چی شده؟
اگه عمو الان اینجاست پس...
از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر:earth_globe_asia-australia:
کیان رفته بود تو آشپزخونه و سینا روبروم نشسته بود و عین میر غضب نگام میکرد. نه مثل اینکه این سینا واقعا سرهنگ بود و جدی و گند اخلاق عینهو همزاد من. البته کیان بر عکس من کدبانو هم بود چون همش تو آشپزخونه مشغول چایی ریختن بود.
سینا زل زده بود بهم و من معذب شده بودم شدید!
همش به سقف نگا میکرد و پامو تند تند تکون میدادم و این ور اون ور نگا می کردم ولی فایده نداشت که.
آخرش گفتم:
_داداش چیزی رو صورتمه؟
انگار با دیوار بودم. نه تنها نگاهشو نگرفت بلکه اخماش شدید تر بود میخواست منو بخوره!
بالاخره کیان اومد وکنار سینا نشست. سینا نگاهشو ازم گرفت و کیانو مخاطب قرار داد. نفس راحتی کشیدم و رو مبل ولو تر شدم.
_من همه ی تحقیقات آیدا رو خوندم. وبلاگشم خوندم. این طور که معلومه آیدا مشغول ساخت یه کانال ارتباطی بوده بین دنیاهای موازی. یه جور دستگاه. که ا شکلایی که اون کشیده بود خیلی هم بزرگه. نمیدونم اون چجوری تنهایی تونسته بود بسازتش.
کیان سری تکون داد و گفت:
_ولی چرا باید بخواد یه دروازه بسازه...
یه لحظه فکرم رفت سمت آیدا اگه من باهاش میرفتم چیکار میکرد. با صدای آروم گفتم:
_چون می خواسته خونواده ی تورو به این سیاره بیاره.
سرهردوشون به سمت من برگشت و من به کف اتاق زل زده بودم.
ادامه دادم:
_با شناختی که من از آیدا دارم ،میدونم که هیچ وقت آروم نمیشینه که تو از خونوادت دور باشی به خاطر خودش.
کیان اخماش رفت تو هم و دستاشو به هم قفل کرد.
سینا به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
_شاید..فعلا اینا مهم نیست. باید به فکر ساخت دستگاه باشیم. آزمایشگاه شما که داغون شد. یه زنگ میزنم به سهیل ببینم میتونه یکی جور کنه یا نه...
آیدا:مکان:زمین🌎
دهنم از تعجب باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم. باورم نمیشد که کیان پسر ناظری باشه. هیچ رقمه باورم نمیشد. گیج بودم که تلفنم زنگ خورد. اول حواسم نبود ولی وقتی ویبره رفت فهمیدم داره زنگ میخوره. اخم از رو صورتم پاک نمیشد. تماس از خونه ی ناظری بود.
_بله؟
_الو آیدا؟
آیدا بود...
_جان؟رسیدی؟
_آره رسیدم. میخواستم بپرسم مگه تو امشب نمیای اینجا؟
قرار بود امشبو پیش آیدا بمونم.
_چرا الان راه میفتم.
_باشه. الان اقای ناظری هم اومد.
مغزم قفل کرد. با گیجی به عمو نگاه کردم که روبروم نشسته بود. پرسیدم:
_چی؟کی اومد؟
_میگم آقای ناظری هم الان اومد. تو کی میای؟
_....
_الو...آیدا؟
با گیجی به عمو نگاه میکردم که با حرکت دست میپرسید چی شده؟
اگه عمو الان اینجاست پس...
۳.۷k
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.