همیشه در حد یک سلام و احوال پرسی بود... حداقل برای من. یع
همیشه در حد یک سلام و احوال پرسی بود... حداقل برای من. یعنی انقدر توی روزمرگی خودم بودم که فکر نمی کردم قراره اتفاقی بیافته.همه چیز از یک احوال پرسی متفاوت شروع شد. بعد از مدتی غیبت، یه روز پیام داد که خبری ازت نیست؟ خوبی؟ اعتراف می کنم این عجیبترین سوالی بود که توی زندگیم باید جواب می دادم... قبل از جواب دادن، رفتن توی آینه خودم رو نگاه کردم، دست انداختم لای موهام تا مرتبش کنم.چروک تیشرتم رو صاف کردم و یه نفس عمیق کشیدم. احساس کردم بعد از مدتها ته خنده ای روی صورتم هست.اینکه کسی زمان غیبتم رو داشته باشه، به خودی خود عجیب بود، چه برسه به اینکه کسی بخواد نگرانم بشه.این حال پرسیدن برام، با همه حال پرسیدنهای دیگه فرق داشت.احساس می کردم قلبم تندتر میزنه، دستام بی حس شده و چشمام دارن زور می زنن که خوب ببین. از اون روز به بعد، اتفاقات خوب، تند و تند می افتاد. احساس می کردم توی عمرم، هیچوقت تا این انداره منتظر کسی نبودم، انتظار به تنهایی میتونه پیغمبر خدا رو از پا دربیاره، من که جای خود داشتم..حرص بودنش دیوونم می کرد، برای خبر گرفتن ازش، زمان کشدار می رفت جلو، روزها انگار نمی گذشت و چیزی توی دل من بی وقفه می جوشید....واقعیت اینه که ممکنه توی عمرت، صد بار، هزار بار شاید اصلا یک میلیون بار، آدم، آدم اسمت رو صدا کرده باشن... اما توی زندگی هرکسی، فقط یکبار پیش میاد که یکی، به اسم کوچیک صدات کنه و تو دلت بخواد هزاربار اسمت رو با صدای اون بشنوی...
دلبستگی، پدرِ آدم رو درمیاره ..
#پویا_جمشیدی
#deep_feeling
دلبستگی، پدرِ آدم رو درمیاره ..
#پویا_جمشیدی
#deep_feeling
۸.۴k
۲۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.