یک روز پرندگان سراغم را از
یک روز پرندگان سراغم را از
پنجره و نور خانه می گیرند.
پرده را باد آرام می رقصاند
گلدانی بی آب گوشه ی پنجره
لب هایش از نبودنم خشک میشود،
و سایه ای تاریک گوشه ای
از خانه ام را تصرف می کند.
صدای سوت قطار بارها شنیده میشود
مسافر کدامین مقصدش بوده ام؟
که اینگونه پرندگان بی دانه مانده اند
و زمستان پیش پای بهار
مهمان خانه ام شده.
گفته بودم تا طلوع رویاهایم
چیزی نمانده...
به پیراهن سفیدی که
عطر تو را دوست داشت
و مدام بهانه ی آغوشت را می گرفت.
قول داده بودم مسافر قطاری باشم
که مقصدش تو باشی
و تا بهار به خانه برگردیم.
حالا جایی که من هستم
بارها مقصد را دیده ام...
و تن مسافران زیادی
به دست هایم خورده.
بهار آمده است
و قاصدکی روی پیراهنم نشسته
قطار بارها سوتش جهان را بیدار کرده است.
اما پاهای مردی کنارم راه نمی رود...
حالا من مانده ام و یک بهار
با خانه ای که پرندگانش چشم انتظار
قدم های دو آدمی هستند،
که یک روز قول داده بودند
در سایه های تاریک جهان
نور روشن وجود یکدیگر باشند. #پگاه_دهقان
پنجره و نور خانه می گیرند.
پرده را باد آرام می رقصاند
گلدانی بی آب گوشه ی پنجره
لب هایش از نبودنم خشک میشود،
و سایه ای تاریک گوشه ای
از خانه ام را تصرف می کند.
صدای سوت قطار بارها شنیده میشود
مسافر کدامین مقصدش بوده ام؟
که اینگونه پرندگان بی دانه مانده اند
و زمستان پیش پای بهار
مهمان خانه ام شده.
گفته بودم تا طلوع رویاهایم
چیزی نمانده...
به پیراهن سفیدی که
عطر تو را دوست داشت
و مدام بهانه ی آغوشت را می گرفت.
قول داده بودم مسافر قطاری باشم
که مقصدش تو باشی
و تا بهار به خانه برگردیم.
حالا جایی که من هستم
بارها مقصد را دیده ام...
و تن مسافران زیادی
به دست هایم خورده.
بهار آمده است
و قاصدکی روی پیراهنم نشسته
قطار بارها سوتش جهان را بیدار کرده است.
اما پاهای مردی کنارم راه نمی رود...
حالا من مانده ام و یک بهار
با خانه ای که پرندگانش چشم انتظار
قدم های دو آدمی هستند،
که یک روز قول داده بودند
در سایه های تاریک جهان
نور روشن وجود یکدیگر باشند. #پگاه_دهقان
۴.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.