تحلیل و بررسی شعر گریز از مرکز از علی سورنا
تحلیل و بررسی شعر «گریز از مرکز» از (علی سورنا)
.......
روایت بیماری، جامعه و انسان در بحران
شعر با ضربهای آغاز میشود؛ ضربهای که در را به جهان تاریک شاعر میگشاید:
«آغاز قصهی تلخ / این بیماری همیشه مثل یه صحنه توی صورتمه».
اینجا بیماری، تنها درد جسم نیست؛ استعارهایست از زخمِ انسان معاصر، زخمی که در چهرهاش جا خوش کرده و از هویت او جدا نمیشود. شاعر از همان ابتدا پرده برمیدارد از دردی که شخصی نیست، بلکه جمعیست؛ زخمی که بر پیشانی جامعه نقش بسته، بیمرهم و بیفراموشی.
---
بخش نخست: زندگی بهمثابه نبرد
شاعر، زندگی را میدان جنگی میبیند؛ جایی که بقا، نه با آرامش، که با چنگ زدن و تصاحب ممکن میشود:
«زندگی جنگه و بگیر به چنگ اگه جایی رو میخوای / قدرت اگه فردایی رو میخوای».
در این جهان، خشونت شرط ماندن است، و انسان ناگزیر است بخشی از انسانیتش را قربانی کند:
«موفقیت یعنی قلبت رو کم کن».
زخمها بر پیکر جامعه نشستهاند؛ چشمها کدرند، ذهنها بیرویا. این زخمها، حاصل فشار، نابرابری و از خودبیگانگیاند. شاعر، خود را در میانهی این نبرد میبیند؛ اما هنوز زنده است، هنوز مینویسد:
«زمان گفت میرم / منم فقط نوشتم».
نوشتن، برای او نه فقط ابزار بیان، که شکل مقاومت است؛ جایگزین تسلیم.
---
همخوان: کولهبار زندگی
همخوانِ شعر، عصارهی اندیشهی سورناست:
«هنوز خونهم تو کولهمه... من مسافر زندگیام اما هنوز مردن تو کولهمه».
کولهپشتیِ راوی، حامل همهی آن چیزیست که او را ساخته: خانه، قدمها، دستانِ از دسترفته، موی بلندِ خاطرات. این همخوان، هر بار یادآور آن است که انسان، هرچقدر هم پیش برود، بار گذشته را با خود حمل میکند؛ زخم، دلتنگی، مرگ. مسافر بودن، یعنی در حرکت بودن؛ اما این حرکت، بیرهایی از گذشته است. با اینهمه، همخوان پیامی از ایستادگی نیز دارد: با وجود زخمها، باید زیست.
---
بخش دوم: انتخاب میان مرگ و نبرد
در این بخش، شعر به نقطهی اوج درگیری درونی میرسد:
«رشد کردم ولی فهمیدم باید یا خودکشی بکنم یا کشته بشم».
در جهانی چنین بیرحم، راوی میان دو سرنوشت تلخ گرفتار است: حذف شدن یا خود را حذف کردن. «یه زمینی که پوست نداره» تصویریست از سرزمینی خشکیده، بیپناه. وطن، دیگر نفوذ ندارد؛ آدمها حتی اتاقشان را هم دوست ندارند. تصویر دریا و ساحل وارد میشود — دو سوی زندگی: ساحل، آرام اما سوخته؛ دریا، پرخطر اما زنده. راوی میان این دو میجهد، میسوزد، اما میایستد:
«موندم روی جفت پاهام... این دومی رو هم محاله یادم بره».
در پایان، خانهاش دیگر خانه نیست:
«امروز فقط توش یه رباتم».
انسانی که از درون تهی شده، و تنها پوستهای از خود باقی مانده.
---
همخوان: استمرار زخم و امید
دوباره همان صدا بازمیگردد:
«هنوز خونهم تو کولهمه… ولی باید زندگی کرد».
این همخوان، تپش قلب شعر است؛ هر بار که شنیده میشود، معنا ژرفتر میگردد. اینبار، نه فقط دلتنگی، که پذیرش سرنوشت است.
---
بخش سوم: پل زدن، خودگذشتگی و درک آزادی
در این بخش، شعر از نبرد بیرونی به تأمل درونی میرسد:
«کسی که پل بشه میون شکاف / یعنی باید بگذره از رو خودش».
این جمله، فشردهترین بیان فلسفی شعر است. پل شدن، یعنی گذشتن از خود برای پیوند دادن دیگران. سورنا، مبارزه را تنها در خیابان نمیبیند؛ مبارزه در ذهن و واژه نیز هست:
«مبارزه واژهی من بود اصلاً».
شعر، برای او نه فقط ابزار، که خودِ زندگیست. تصویرهایی از دیوار، سایه، نور و باد در شعر جاریاند. دیوار بلند، نماد قدرتیست که مانع رسیدن نور آزادی میشود؛ باد، نماد رهاییایست که تنها در خیال یا شعر باقی مانده. شاعر، در برابر قدرت ایستاده، با واژه و اندیشه مقاومت میکند. و در پایان:
«موی رهای آزادی رو قیچی قدرت گرفت از من و ما».
تصویری تلخ از سرنوشت انسانِ آرزومند در برابر نظامی سرکوبگر. اما با وجود این تلخی، حضور درخت و باد در پایان، نشانهایست از حیات و امید؛ زندگی هنوز در جریان است.
---
«گریز از مرکز»، روایت انسانیست در دل جامعهای بیمار، در جستوجوی معنا و آزادی. او میداند که هر گام، فاصلهایست از مرکز — از خانه، از آرامش، از خویشتن. اما همین گریز، خودِ زندگیست. در این مسیر، شاعر درد را میپذیرد، آن را مینویسد و به هنر بدل میکند. نوشتن و گفتن، برای او شکلِ زندهماندن است؛ مقاومتی در برابر فراموشی و خاموشی
ولی باید زندگی کرد...
.......
روایت بیماری، جامعه و انسان در بحران
شعر با ضربهای آغاز میشود؛ ضربهای که در را به جهان تاریک شاعر میگشاید:
«آغاز قصهی تلخ / این بیماری همیشه مثل یه صحنه توی صورتمه».
اینجا بیماری، تنها درد جسم نیست؛ استعارهایست از زخمِ انسان معاصر، زخمی که در چهرهاش جا خوش کرده و از هویت او جدا نمیشود. شاعر از همان ابتدا پرده برمیدارد از دردی که شخصی نیست، بلکه جمعیست؛ زخمی که بر پیشانی جامعه نقش بسته، بیمرهم و بیفراموشی.
---
بخش نخست: زندگی بهمثابه نبرد
شاعر، زندگی را میدان جنگی میبیند؛ جایی که بقا، نه با آرامش، که با چنگ زدن و تصاحب ممکن میشود:
«زندگی جنگه و بگیر به چنگ اگه جایی رو میخوای / قدرت اگه فردایی رو میخوای».
در این جهان، خشونت شرط ماندن است، و انسان ناگزیر است بخشی از انسانیتش را قربانی کند:
«موفقیت یعنی قلبت رو کم کن».
زخمها بر پیکر جامعه نشستهاند؛ چشمها کدرند، ذهنها بیرویا. این زخمها، حاصل فشار، نابرابری و از خودبیگانگیاند. شاعر، خود را در میانهی این نبرد میبیند؛ اما هنوز زنده است، هنوز مینویسد:
«زمان گفت میرم / منم فقط نوشتم».
نوشتن، برای او نه فقط ابزار بیان، که شکل مقاومت است؛ جایگزین تسلیم.
---
همخوان: کولهبار زندگی
همخوانِ شعر، عصارهی اندیشهی سورناست:
«هنوز خونهم تو کولهمه... من مسافر زندگیام اما هنوز مردن تو کولهمه».
کولهپشتیِ راوی، حامل همهی آن چیزیست که او را ساخته: خانه، قدمها، دستانِ از دسترفته، موی بلندِ خاطرات. این همخوان، هر بار یادآور آن است که انسان، هرچقدر هم پیش برود، بار گذشته را با خود حمل میکند؛ زخم، دلتنگی، مرگ. مسافر بودن، یعنی در حرکت بودن؛ اما این حرکت، بیرهایی از گذشته است. با اینهمه، همخوان پیامی از ایستادگی نیز دارد: با وجود زخمها، باید زیست.
---
بخش دوم: انتخاب میان مرگ و نبرد
در این بخش، شعر به نقطهی اوج درگیری درونی میرسد:
«رشد کردم ولی فهمیدم باید یا خودکشی بکنم یا کشته بشم».
در جهانی چنین بیرحم، راوی میان دو سرنوشت تلخ گرفتار است: حذف شدن یا خود را حذف کردن. «یه زمینی که پوست نداره» تصویریست از سرزمینی خشکیده، بیپناه. وطن، دیگر نفوذ ندارد؛ آدمها حتی اتاقشان را هم دوست ندارند. تصویر دریا و ساحل وارد میشود — دو سوی زندگی: ساحل، آرام اما سوخته؛ دریا، پرخطر اما زنده. راوی میان این دو میجهد، میسوزد، اما میایستد:
«موندم روی جفت پاهام... این دومی رو هم محاله یادم بره».
در پایان، خانهاش دیگر خانه نیست:
«امروز فقط توش یه رباتم».
انسانی که از درون تهی شده، و تنها پوستهای از خود باقی مانده.
---
همخوان: استمرار زخم و امید
دوباره همان صدا بازمیگردد:
«هنوز خونهم تو کولهمه… ولی باید زندگی کرد».
این همخوان، تپش قلب شعر است؛ هر بار که شنیده میشود، معنا ژرفتر میگردد. اینبار، نه فقط دلتنگی، که پذیرش سرنوشت است.
---
بخش سوم: پل زدن، خودگذشتگی و درک آزادی
در این بخش، شعر از نبرد بیرونی به تأمل درونی میرسد:
«کسی که پل بشه میون شکاف / یعنی باید بگذره از رو خودش».
این جمله، فشردهترین بیان فلسفی شعر است. پل شدن، یعنی گذشتن از خود برای پیوند دادن دیگران. سورنا، مبارزه را تنها در خیابان نمیبیند؛ مبارزه در ذهن و واژه نیز هست:
«مبارزه واژهی من بود اصلاً».
شعر، برای او نه فقط ابزار، که خودِ زندگیست. تصویرهایی از دیوار، سایه، نور و باد در شعر جاریاند. دیوار بلند، نماد قدرتیست که مانع رسیدن نور آزادی میشود؛ باد، نماد رهاییایست که تنها در خیال یا شعر باقی مانده. شاعر، در برابر قدرت ایستاده، با واژه و اندیشه مقاومت میکند. و در پایان:
«موی رهای آزادی رو قیچی قدرت گرفت از من و ما».
تصویری تلخ از سرنوشت انسانِ آرزومند در برابر نظامی سرکوبگر. اما با وجود این تلخی، حضور درخت و باد در پایان، نشانهایست از حیات و امید؛ زندگی هنوز در جریان است.
---
«گریز از مرکز»، روایت انسانیست در دل جامعهای بیمار، در جستوجوی معنا و آزادی. او میداند که هر گام، فاصلهایست از مرکز — از خانه، از آرامش، از خویشتن. اما همین گریز، خودِ زندگیست. در این مسیر، شاعر درد را میپذیرد، آن را مینویسد و به هنر بدل میکند. نوشتن و گفتن، برای او شکلِ زندهماندن است؛ مقاومتی در برابر فراموشی و خاموشی
ولی باید زندگی کرد...
- ۵.۱k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط