*پارت سیزدهم*
به رختکن خدمتکار ها می رسیم.فکری به ذهنم می رسه.رو می کنم به یکی
از ندیمه های جلوم میگم:
+می خوام از اینجا بازدید کنم!کسی دنبالم نیاد زود برمی گردم!
میرم توی رختکن...لباس های تمیز و تازه آویزون شدن.سریع لباس هام رو
عوض می کنم و از در پشتی خارج میشم!آره...به من میگن هواگون!هیچی براش غیر ممکن نیس!میرم بین خدمتکار ها و گایون رو پیدا می کنم.دستش رو می گیرم که شوکه نگام می کنه.
+ا.ت !!!توییییییییییییی؟؟؟؟
-نه پس عممه!خب منم دیگه!
همدیگه رو بغل می کنیم.همه بهمون خیره شدن و چشم و ابرو باال می
ندازن.بانو هان میاد و عصبانی میشه.
-هی تو دختره ی تازه وارد!!!فک کردی اینجا طویله ست؟؟
بادیدن من چشاش گرد میشه و جلوی پام زانو می زنه که تعجب می کنم!
-منو ببخشین بانوی من!!خواهش می کنم بهم رحم کنین!
جانم؟؟؟؟دیوونه شده ن ایشون؟
+اممم...بلند شین!
بانو هان بلند میشه و درحالی که تعظیم کرده از اینجا دور میشه...
+اون...چش بود دقیقا؟؟؟
گایون یه تنه آروم بهم می زنه و بعد با شیطنت میگه
-مثل اینکه فراموش کردی همسر ولیعهد و ملکه آینده ای!
اوه!!درسته!
+خودم یادم رفته بود!
-ا.ت ببخشید من یکمی کار دارم که باید انجام بدم...خودت که می
دونی...هان بیاد چی کار می کنه؟
سری تکون میدم و از اونجا دور میشم...گلی می چینم و درحالی که بوش می کنم؛توی قصر می چرخم!ن اگهان صدای آشنایی رو می شنوم!
-سلام خانوم!
برمی گردم و با صورت چونسو روبه رو میشم!لبخند زده و بهم نگاه می کنه!
خیلی خوشحالم می بینمتون!این یک ماه رفته بودم به یه سفر کاری...
بی تفاوت بهش نگاه کردم...خب به من چه که رفتی سفر؟؟انگار من عاشق
دلخسته شم باید بدونم وگرنه از نگرانی تلف میشم!
+خب؟؟؟
-هیچی...
بهم نزدیک میشه.
-میاین باهم بریم جنگل کمی گردش کنیم؟؟؟
با تعجب نگاش می کنم!نکنه اون نمی دونه که من همسر ولیعهد
شدم؟؟خب...حتما نمی دونه...منم بدم نمیاد یکم بگردم پس قبول می کنم.
+باشه...میام!
چونسو که خیلی خوش حال شده رو به من می کنه و بهم اشاره می کنه که
بریم...توی راه یکی از ندیمه هام رو می بینم!وااای!!!الان می فهمه!
-سلام بانو!کجایین؟؟؟یه ساعته داریم دنبالتون می گردیم!ولیعهد باهاتون کار
دارن!
سرفه ای می کنم.
+اممممم...به ولیعهد بگین رفتم گردش!
ندیمه هیچی نمیگه و برمی گرده و مسیری که اومده بود رو برمی گرده...
چونسو به من نگاه می کنه.
+ولیعهد؟؟؟ولیعهد باهاتون چی کار دارن؟؟؟
-فکر نمی کنم به شما مربوط باشه؟
میریم به حنگل و اونجا مشغول قدم زدن میشیم.با هم گپ می زنیم...
بالاخره برمی گردیم و من ازش خداحافظی می کنم و به اقامتگاه میام که...
شرایط:
Like:40
Comment:10
باید روز به روز شرایط رو سخت تر کنم ها ها ها (خنده شیطانی)
از ندیمه های جلوم میگم:
+می خوام از اینجا بازدید کنم!کسی دنبالم نیاد زود برمی گردم!
میرم توی رختکن...لباس های تمیز و تازه آویزون شدن.سریع لباس هام رو
عوض می کنم و از در پشتی خارج میشم!آره...به من میگن هواگون!هیچی براش غیر ممکن نیس!میرم بین خدمتکار ها و گایون رو پیدا می کنم.دستش رو می گیرم که شوکه نگام می کنه.
+ا.ت !!!توییییییییییییی؟؟؟؟
-نه پس عممه!خب منم دیگه!
همدیگه رو بغل می کنیم.همه بهمون خیره شدن و چشم و ابرو باال می
ندازن.بانو هان میاد و عصبانی میشه.
-هی تو دختره ی تازه وارد!!!فک کردی اینجا طویله ست؟؟
بادیدن من چشاش گرد میشه و جلوی پام زانو می زنه که تعجب می کنم!
-منو ببخشین بانوی من!!خواهش می کنم بهم رحم کنین!
جانم؟؟؟؟دیوونه شده ن ایشون؟
+اممم...بلند شین!
بانو هان بلند میشه و درحالی که تعظیم کرده از اینجا دور میشه...
+اون...چش بود دقیقا؟؟؟
گایون یه تنه آروم بهم می زنه و بعد با شیطنت میگه
-مثل اینکه فراموش کردی همسر ولیعهد و ملکه آینده ای!
اوه!!درسته!
+خودم یادم رفته بود!
-ا.ت ببخشید من یکمی کار دارم که باید انجام بدم...خودت که می
دونی...هان بیاد چی کار می کنه؟
سری تکون میدم و از اونجا دور میشم...گلی می چینم و درحالی که بوش می کنم؛توی قصر می چرخم!ن اگهان صدای آشنایی رو می شنوم!
-سلام خانوم!
برمی گردم و با صورت چونسو روبه رو میشم!لبخند زده و بهم نگاه می کنه!
خیلی خوشحالم می بینمتون!این یک ماه رفته بودم به یه سفر کاری...
بی تفاوت بهش نگاه کردم...خب به من چه که رفتی سفر؟؟انگار من عاشق
دلخسته شم باید بدونم وگرنه از نگرانی تلف میشم!
+خب؟؟؟
-هیچی...
بهم نزدیک میشه.
-میاین باهم بریم جنگل کمی گردش کنیم؟؟؟
با تعجب نگاش می کنم!نکنه اون نمی دونه که من همسر ولیعهد
شدم؟؟خب...حتما نمی دونه...منم بدم نمیاد یکم بگردم پس قبول می کنم.
+باشه...میام!
چونسو که خیلی خوش حال شده رو به من می کنه و بهم اشاره می کنه که
بریم...توی راه یکی از ندیمه هام رو می بینم!وااای!!!الان می فهمه!
-سلام بانو!کجایین؟؟؟یه ساعته داریم دنبالتون می گردیم!ولیعهد باهاتون کار
دارن!
سرفه ای می کنم.
+اممممم...به ولیعهد بگین رفتم گردش!
ندیمه هیچی نمیگه و برمی گرده و مسیری که اومده بود رو برمی گرده...
چونسو به من نگاه می کنه.
+ولیعهد؟؟؟ولیعهد باهاتون چی کار دارن؟؟؟
-فکر نمی کنم به شما مربوط باشه؟
میریم به حنگل و اونجا مشغول قدم زدن میشیم.با هم گپ می زنیم...
بالاخره برمی گردیم و من ازش خداحافظی می کنم و به اقامتگاه میام که...
شرایط:
Like:40
Comment:10
باید روز به روز شرایط رو سخت تر کنم ها ها ها (خنده شیطانی)
۴۰.۰k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.