تناسخ من به عنوان یک شمشیر باز p:2
قبلی به شرط نرسید ولی خب دیدم حسش هس گفتم پارت بدم:
___________________
الان که تناسخ یافتم....اسمم...امیلیه...مادرم قبل مرگ اسممو گفت...پدرمم چون مادرمو دوست داشت...اسممو امیلی گذاشتن....امیلی هاروشی....
______________
زمان:۱۰سالگی امیلی
الان ۱۰سالم شده...پدرم صدام زد و کنار خودش نشستم....رو بهم کرد و گفت،
(پدر امیلی امیلی-)
امیلی...میخام یچیزی رو بهت بگم
-چ..چه چیزی پدر؟
امیلی اسم مادرتو تاحالا بهت گفتم یا بهت گفتم که کی بوده؟خودت میدونی من هیچ وقت حافظه خوبی ندارم^^
-ام....نه دربارش زیاد صحبت نکردیم
خب...امیلی...اسم مادرت مارساست....
-«اندر ذهن:چ...چی؟نه....امکان نداره....یعنی...من بچه مارسام؟مارسا مرده؟نهههع»
منو مادرت...دوسال نامزد بودیم..و..نزدیک۵،۶ماه بود که ازدواگ کرده بودیم....مارسا....بخاطر مردن یکی از بیماراش که خیلی دوستش داشت و تصمیم داشتیم به فرزندی بگیرتش....ولی مرده بود....افسردگی گرفت...و...وقتی فهمید تورو حاملست(باید بگم خوده نویسنده درباره این موضوع نظری نداری)همه فکر و ذکرش شدی تو...و...وقتی تورو به دنیا آورد...محو زیبایی تو شده بود....ولی...چند روز بعد...از بیمارستان زنگ زدن و...بهم گفتن مارسا.....بخاطر اینکه ضعیف شده بود....از حال رفته بود و هرچقدر شک بهش دادن....دیگه برنگشت....
-«اشک داخل چشماش حلقه زده»«فشردن سرش تو سینه پدرش»هق...یعنی....هق...من باعث...هق...مردن مادر شدم؟
نه عزیزم...مادرت اتفاقا عاشق تو بود...خیلی دوستت داشت...ولی خب...عمرش به دنیا نبود دیگه^^«همچنان بغض داره پدره رو خفه میکنه»
-هق......
+ اشکاتو پاک کن دختر قشنگم^^
-«پاک کردن اشکاش»همف....
+ دختر زیبای من^^«بغل کردن امیلی»امیلیه گوگولیه من کیه؟
-مننننن«بغل کردن پدرش»
«نگاه به ساعت»خب دیگه...دیر وقته برو بخواب...
-چشم....«رفتن تو اتاقش»
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم...بعد چند دقیقه چشمامو بستم ولی خوابم نبرد...متوجه شدم پدرم وارد اتاق شد و بهم نگاه کرد
خوبه...خوابید«رفتن بیرون از اتاق»
متوجه تماسی شدم که پدر و یکی از دوستانش داشتن درباره قیمت یه شمشیر و زره حرف میزدن...که یهو پدرم بلند بلند خندید و گفت
چی؟زره پوش؟هاهاها...اونا افسانست مایکل...چرا باور میکنی؟
بعد چند دقیقه قطع کرد و گفت
هوف...خوبه که چیزی نفهمید
کنجکاو شدم...
یعنی.....
امکان داشت
پدرم....
یه شمشیر باز باشه؟....
___________
«فردا»
-«خمیازه»صبح بخیر- -
«لبخند»صبح بخیر دختر کوچولوی قشنگم...زود بیا صبحانتو بخور....من باید برم سر کار^^«پاشدن آماده شدن تا بره»
-زیاد گشنم نیست- -
بیخود...نکنه میخوای ضعیف بشی هان؟باید یچیزی بخوره که
-چشم؛-؛«نشستن پشت میز و خوردن صبحانه».
...
_______________
ادامشو با اینکه میدونم شرطغرو نمیرسونید ولیخب...
۲۰لایک
۱۵کامنت
___________________
الان که تناسخ یافتم....اسمم...امیلیه...مادرم قبل مرگ اسممو گفت...پدرمم چون مادرمو دوست داشت...اسممو امیلی گذاشتن....امیلی هاروشی....
______________
زمان:۱۰سالگی امیلی
الان ۱۰سالم شده...پدرم صدام زد و کنار خودش نشستم....رو بهم کرد و گفت،
(پدر امیلی امیلی-)
امیلی...میخام یچیزی رو بهت بگم
-چ..چه چیزی پدر؟
امیلی اسم مادرتو تاحالا بهت گفتم یا بهت گفتم که کی بوده؟خودت میدونی من هیچ وقت حافظه خوبی ندارم^^
-ام....نه دربارش زیاد صحبت نکردیم
خب...امیلی...اسم مادرت مارساست....
-«اندر ذهن:چ...چی؟نه....امکان نداره....یعنی...من بچه مارسام؟مارسا مرده؟نهههع»
منو مادرت...دوسال نامزد بودیم..و..نزدیک۵،۶ماه بود که ازدواگ کرده بودیم....مارسا....بخاطر مردن یکی از بیماراش که خیلی دوستش داشت و تصمیم داشتیم به فرزندی بگیرتش....ولی مرده بود....افسردگی گرفت...و...وقتی فهمید تورو حاملست(باید بگم خوده نویسنده درباره این موضوع نظری نداری)همه فکر و ذکرش شدی تو...و...وقتی تورو به دنیا آورد...محو زیبایی تو شده بود....ولی...چند روز بعد...از بیمارستان زنگ زدن و...بهم گفتن مارسا.....بخاطر اینکه ضعیف شده بود....از حال رفته بود و هرچقدر شک بهش دادن....دیگه برنگشت....
-«اشک داخل چشماش حلقه زده»«فشردن سرش تو سینه پدرش»هق...یعنی....هق...من باعث...هق...مردن مادر شدم؟
نه عزیزم...مادرت اتفاقا عاشق تو بود...خیلی دوستت داشت...ولی خب...عمرش به دنیا نبود دیگه^^«همچنان بغض داره پدره رو خفه میکنه»
-هق......
+ اشکاتو پاک کن دختر قشنگم^^
-«پاک کردن اشکاش»همف....
+ دختر زیبای من^^«بغل کردن امیلی»امیلیه گوگولیه من کیه؟
-مننننن«بغل کردن پدرش»
«نگاه به ساعت»خب دیگه...دیر وقته برو بخواب...
-چشم....«رفتن تو اتاقش»
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم...بعد چند دقیقه چشمامو بستم ولی خوابم نبرد...متوجه شدم پدرم وارد اتاق شد و بهم نگاه کرد
خوبه...خوابید«رفتن بیرون از اتاق»
متوجه تماسی شدم که پدر و یکی از دوستانش داشتن درباره قیمت یه شمشیر و زره حرف میزدن...که یهو پدرم بلند بلند خندید و گفت
چی؟زره پوش؟هاهاها...اونا افسانست مایکل...چرا باور میکنی؟
بعد چند دقیقه قطع کرد و گفت
هوف...خوبه که چیزی نفهمید
کنجکاو شدم...
یعنی.....
امکان داشت
پدرم....
یه شمشیر باز باشه؟....
___________
«فردا»
-«خمیازه»صبح بخیر- -
«لبخند»صبح بخیر دختر کوچولوی قشنگم...زود بیا صبحانتو بخور....من باید برم سر کار^^«پاشدن آماده شدن تا بره»
-زیاد گشنم نیست- -
بیخود...نکنه میخوای ضعیف بشی هان؟باید یچیزی بخوره که
-چشم؛-؛«نشستن پشت میز و خوردن صبحانه».
...
_______________
ادامشو با اینکه میدونم شرطغرو نمیرسونید ولیخب...
۲۰لایک
۱۵کامنت
۷۱۷
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.