پارت 231
#پارت_231
_متاسفانه یا خوشبختانه فریبا !!
روی مبل تک نفره روبه روی سروش نشستم و دست هایم را در هم قلاب کردم
_چرا تا به حال چیزی در موردش بهم نگفته فقط گفته بود راه حل فرارش با من پیدا کردن فندکه میتونست یه اشاره به اون دفترچه بزنه!
+میتونم برات چندتا فرضیه دربیارم که اولیش اینه... مدارک فندک احتمال زیاد برای اون دردسر داره و شاید یه جورایی نابودگرش بشه ...!
اما الان اولویت اولمون بدست اوردن اون دفترچه اس
حسام...باید بری تو نخ فریبا به هر قیمتی که خودت میدونی !
اخم در هم کشیدم و دندان هایم را بر هم ساییدم...
سروش که متوجه عصبانیتم شده بود از در ارامش وارد شد و گفت:
_باور کن چاره ای نمونده برام وگرنه اینو ازت نمیخواستم...
ولی بهش فکر کن شاید این اخرین مرحله از تلاش چندین ساله این پرونده باشه...
خیلیا مثل سردار جونشون رو توی این پرونده دادن و خیلیا مثل نگاه ارامششون رو!
لب تابش رو بست و ادامه داد:
_ یه چیز دیگه ام میخوام بهت بگم که باید به نگاه بگی با اینکه خیلی سخته...
با حرفی که زد مات ماندم...
چطور همچین چیزی رو به نگاه میگفتم؟ #پارت_232
"نــگاه"
با حس سنگینی نگاهی چشم باز کردم...با تمام وجود میخواستم بیشتر بخوابم اما خواب زیاد کسلم میکرد...
قلتی زدم که متوجه دختر ریزه میزه و زیبایی کنارتختم شدم...!!
به سرعت روی تخت نشستم و با چشم های گرد و ترسیده پرسیدم:
_ تو کی هستی!؟
لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_ اون بداخلاق نگفت!؟
من اسم ندارم ولی میتونی دنیا صدام کنی یه مدت اینجام بعدش احتمالا بازداشت میشم میرم زندانی جایی...
ای بابا نمیخورمت به خدا ول کن اون پتوی بدبختو...!
بینیشو با حالت با مزه ای خاروند و دستش رو جلو کشید:
_ خوشبختم...
با تردید دستم روجلو بردم و دستش رو فشردم که لبخند زد و گفت:
_ خوب بیا یه چیزی بخوریم میدونم پروییه ولی گشنم بود رفتم صبونه حاضر کردم ،بعد گفتم زشته تنها بخورم...اومدم بیدارت کنم یاد تهدید صبح حسام افتادم که گفت بیدارت نکنم وگرنه بیخ تا بیخ...خوب اینجوری نگام نکن اینجوری نگفت ولی مضمون اصلی حرفش همین بود !!
از این همه پر حرفی و شیطنتش خندیدم که مظلومانه گفت:
_ حالا به اون بداخلاق نگو این ریختی بهت گفتم...پاشو تنبل یه چیزی بخوریم باهم حرف بزنیم حوصله ام سر رفته جون تو هجده ،نوزده سالی هست کسی باهام حرف نزده !!
بیخیال من میرم توام دستو روتو بشور بیا بدو دختر پاشــو!
#پارت_233
حتی مهلت پاسخ هم بهم نداد و بدو بدو از اتاق بیرون زد...
لبخندی روی لب هام نشست با وجود این ترقه عمرا دیگه حوصله ام سر بره!!
دست زیرموهام کشیدم و همه رو به عقب فرستادم واقعا دختر عجیبیه...چجوری این همه سال کسی باهاش حرف نزده!؟
لباس هایم را عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم به سمت اشپزخانه رفتم بوی نیمرویی که مشغول سرخ شدن بود قور قور شکمم را بلند کرد دنیا که مشغول نمک زدن روی خیار و گوجه های خورد شده بود زمزمه کرد:
_ یه بار که خواستم نیمرو درست کنم کل خونه اتیش گرفت هیچ وقت نفهمیدم چرا پس فکر نکن من اون نیمرو رو با اعتماد به خودم درست کردم اونو به امید تو گذاشتم رو شعله که بقیش دستتو ببوسه!!
با چشم های گرد شده به سمت ماهی تابه پا تند کردم سریع خم شدم و زیرش رو کم کردم...
چرخیدم و با همان حالت متعجب گفتم:
_ اخه تا خرخره زیرشو زیاد کردی که چی بشه!؟
لب هاش جمع شد و گفت:
_ که سرخ و طلایی بشه!
دستشو کشیدم و روی صندلی نشاندمش به شوخی گوشش را پیچاندم و گفتم:
_ اون پیازه که طلایی میشه نه تخم مرغ اونم روی شعله زیاد !! بشین و به چیزی دست نزن .
تکه کوچک گوجه را دهانش گذاشت و سر تکان داد
#پارت_234
زیر لب غر زد:
_ والا بهم میخورن...هردو زورگو!!
لبخندی روی لب هام نشست و کنار ماهیتابه ایستادم که صدای سروش در فضای پذیرایی طنین انداخت!
از همان جا داد زد:
_ هرچی دارین درست میکنین بگم که منم میخـــوام...!
دنیا که ظاهرا فرد خوبی را برای کل کل پیدا کرده بود شروع کرد و جوابش را داد انقدر ادامه دادن تا مجبور شدم لقمه نیمرو رو توی دهانشان بچپانم و بحث و جدلشان را خاتمه بدهم...
بعد از تمام شدن صبحانه سروش با جدیت تلفن همراهش را چک کرد و گفت:
_ دنیا من فقط دو ساعت و بیست دقیقه وقت دارم بعدش باید برم پیش فریبا و برای یه جلسه بهش اطلاعات بدم چقدر میتونی...
دنیا به سرعت بلند شد و گفت:
_ چندتا ورق و یه خودکار روون با یه لب تاب بهم بده تا هر جایی که بتونم خودمو تخلیه اطلاعات میکنم .
نگاهی به من کرد و گفت:
_ بزار کمکت...
دستمو به نشانه نه بالا گرفتم و گفتم:
_ من جمع میکنم به کارتون برسید...
دنیا از خدا خواسته بدو خودشو از اشپزخانه بیرون انداخت
سروش اقاوارانه از صندلی اش بلند شد و گفت:
_ حا
_متاسفانه یا خوشبختانه فریبا !!
روی مبل تک نفره روبه روی سروش نشستم و دست هایم را در هم قلاب کردم
_چرا تا به حال چیزی در موردش بهم نگفته فقط گفته بود راه حل فرارش با من پیدا کردن فندکه میتونست یه اشاره به اون دفترچه بزنه!
+میتونم برات چندتا فرضیه دربیارم که اولیش اینه... مدارک فندک احتمال زیاد برای اون دردسر داره و شاید یه جورایی نابودگرش بشه ...!
اما الان اولویت اولمون بدست اوردن اون دفترچه اس
حسام...باید بری تو نخ فریبا به هر قیمتی که خودت میدونی !
اخم در هم کشیدم و دندان هایم را بر هم ساییدم...
سروش که متوجه عصبانیتم شده بود از در ارامش وارد شد و گفت:
_باور کن چاره ای نمونده برام وگرنه اینو ازت نمیخواستم...
ولی بهش فکر کن شاید این اخرین مرحله از تلاش چندین ساله این پرونده باشه...
خیلیا مثل سردار جونشون رو توی این پرونده دادن و خیلیا مثل نگاه ارامششون رو!
لب تابش رو بست و ادامه داد:
_ یه چیز دیگه ام میخوام بهت بگم که باید به نگاه بگی با اینکه خیلی سخته...
با حرفی که زد مات ماندم...
چطور همچین چیزی رو به نگاه میگفتم؟ #پارت_232
"نــگاه"
با حس سنگینی نگاهی چشم باز کردم...با تمام وجود میخواستم بیشتر بخوابم اما خواب زیاد کسلم میکرد...
قلتی زدم که متوجه دختر ریزه میزه و زیبایی کنارتختم شدم...!!
به سرعت روی تخت نشستم و با چشم های گرد و ترسیده پرسیدم:
_ تو کی هستی!؟
لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_ اون بداخلاق نگفت!؟
من اسم ندارم ولی میتونی دنیا صدام کنی یه مدت اینجام بعدش احتمالا بازداشت میشم میرم زندانی جایی...
ای بابا نمیخورمت به خدا ول کن اون پتوی بدبختو...!
بینیشو با حالت با مزه ای خاروند و دستش رو جلو کشید:
_ خوشبختم...
با تردید دستم روجلو بردم و دستش رو فشردم که لبخند زد و گفت:
_ خوب بیا یه چیزی بخوریم میدونم پروییه ولی گشنم بود رفتم صبونه حاضر کردم ،بعد گفتم زشته تنها بخورم...اومدم بیدارت کنم یاد تهدید صبح حسام افتادم که گفت بیدارت نکنم وگرنه بیخ تا بیخ...خوب اینجوری نگام نکن اینجوری نگفت ولی مضمون اصلی حرفش همین بود !!
از این همه پر حرفی و شیطنتش خندیدم که مظلومانه گفت:
_ حالا به اون بداخلاق نگو این ریختی بهت گفتم...پاشو تنبل یه چیزی بخوریم باهم حرف بزنیم حوصله ام سر رفته جون تو هجده ،نوزده سالی هست کسی باهام حرف نزده !!
بیخیال من میرم توام دستو روتو بشور بیا بدو دختر پاشــو!
#پارت_233
حتی مهلت پاسخ هم بهم نداد و بدو بدو از اتاق بیرون زد...
لبخندی روی لب هام نشست با وجود این ترقه عمرا دیگه حوصله ام سر بره!!
دست زیرموهام کشیدم و همه رو به عقب فرستادم واقعا دختر عجیبیه...چجوری این همه سال کسی باهاش حرف نزده!؟
لباس هایم را عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم به سمت اشپزخانه رفتم بوی نیمرویی که مشغول سرخ شدن بود قور قور شکمم را بلند کرد دنیا که مشغول نمک زدن روی خیار و گوجه های خورد شده بود زمزمه کرد:
_ یه بار که خواستم نیمرو درست کنم کل خونه اتیش گرفت هیچ وقت نفهمیدم چرا پس فکر نکن من اون نیمرو رو با اعتماد به خودم درست کردم اونو به امید تو گذاشتم رو شعله که بقیش دستتو ببوسه!!
با چشم های گرد شده به سمت ماهی تابه پا تند کردم سریع خم شدم و زیرش رو کم کردم...
چرخیدم و با همان حالت متعجب گفتم:
_ اخه تا خرخره زیرشو زیاد کردی که چی بشه!؟
لب هاش جمع شد و گفت:
_ که سرخ و طلایی بشه!
دستشو کشیدم و روی صندلی نشاندمش به شوخی گوشش را پیچاندم و گفتم:
_ اون پیازه که طلایی میشه نه تخم مرغ اونم روی شعله زیاد !! بشین و به چیزی دست نزن .
تکه کوچک گوجه را دهانش گذاشت و سر تکان داد
#پارت_234
زیر لب غر زد:
_ والا بهم میخورن...هردو زورگو!!
لبخندی روی لب هام نشست و کنار ماهیتابه ایستادم که صدای سروش در فضای پذیرایی طنین انداخت!
از همان جا داد زد:
_ هرچی دارین درست میکنین بگم که منم میخـــوام...!
دنیا که ظاهرا فرد خوبی را برای کل کل پیدا کرده بود شروع کرد و جوابش را داد انقدر ادامه دادن تا مجبور شدم لقمه نیمرو رو توی دهانشان بچپانم و بحث و جدلشان را خاتمه بدهم...
بعد از تمام شدن صبحانه سروش با جدیت تلفن همراهش را چک کرد و گفت:
_ دنیا من فقط دو ساعت و بیست دقیقه وقت دارم بعدش باید برم پیش فریبا و برای یه جلسه بهش اطلاعات بدم چقدر میتونی...
دنیا به سرعت بلند شد و گفت:
_ چندتا ورق و یه خودکار روون با یه لب تاب بهم بده تا هر جایی که بتونم خودمو تخلیه اطلاعات میکنم .
نگاهی به من کرد و گفت:
_ بزار کمکت...
دستمو به نشانه نه بالا گرفتم و گفتم:
_ من جمع میکنم به کارتون برسید...
دنیا از خدا خواسته بدو خودشو از اشپزخانه بیرون انداخت
سروش اقاوارانه از صندلی اش بلند شد و گفت:
_ حا
۵۲۲.۷k
۲۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.