پارت

#پارت21
جنیفر: چیزی گفتی؟
آرش:نه
پاکت شیر رو میز گذاشتم بی توجه بهش از آشپزخونه بیرون اومدم گوشی از رو عسلی برداشتم همینطور که از پله ها بالا میرفتم شماره کیوانو گرفتم.

(مهسا )
خسته شدم از بس بیمارستان موندم این مدتم هیچی درس نخوندم تصمیم گرفتم برم خونه هم یکم استراحت کنم هم یه خورده درس بخونم.
بعد از اینکه به مامانم خبر دادم از بیمارستان بیرون اومدم تاکسی گرفتم رفتم خونه.
بعد از اینکه پول تاکسی رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم, سرمو پایبن انداختم وارد کوچه مون شدم
میدونستم بازم اون همسایه های فوضول تو کوچه هستند فقط متنظرند من از کنارشون رد شم یه تیکه بهم بندازند. هر چقدر که بخوان میتونن حرف بزنند من دیگه جوابشونو نمیدم. به جای خالی شون نگاه کردم نبودند وا غیر ممکنه یه روز این زنا اینجا نباشند یعنی چیشده.
شونه ایی بالا انداختم اخه به من چه میخوام صدسال سیاه نبینمشون . راهمو ادامه دادم جلوی خونه مون رسیدم از تو کیفم کلید رو دراوردم در رو باز کردم وارد خونه شدم.
اخ که من چقدر خسته م الان هیچی مثله یه حموم آب گرم به آدم نمیچسبه. از تو کمدم لباسامو در آوردم رفتم حموم.
بعد از30min از حموم بیرون اومدم حوله مو دور خودم پیچیدم سمت آشپزخونه رفتم یه کم آب خوردم میخواستم برم لباسامو عوض کنم که در خونه زدند. وای خدا یعنی کی میتونه باشه؟ چیکار کنم من بدون لباس که نمیتونم برم در رو باز کنم بخوام لباسمم بپوشم طول میکشه چه خاکی تو سرم کنم.
سر در گم داشتم دور تا دور خونه نگاه میکردم که رو مبل چادر مامانمو دیدم یه لبخند زدم این بهتره از هر چیه.
چادر رو سرم کردم رفتم تو حیاط در رو باز کردم با دیدن شخص رو به روم نزدیک بود قلبم وایسته

حامد جلوی در بود یه سینی هم دستش بود که توش غذا ریخته بود
چشمام اندازه ی توپ پینگ پونگ بزرگ شده بود
من: س..سلام خوب هستین؟ از کجا فهمیدین که من اومدم

(حامد)
این دختر بدجور ذهنم و درگیر کرده بود اصلا نمی تونستم به هیچ کاری برسم فقط فکر و ذکرم درگیر یه اسم بودم ,,مهسا,,
لب پنجره نشستم و دستام و زیر چونم گذاشتم و یه اهنگ پلی کردم
یه نفس عمیق کشیدم و بیرون و نگا کردم

مامان: پسرم بیا پایین نهار حاظره
من: چشم مامان الان میام
اهنگ و قطع کردم اومدم پاشم که همون لحظه دیدم مهسا کلید انداخت و وارد خونشون شد
قلبم تند تند میزد
سردرگم شد
سریع رفتم پایین و نشستم پشت میز
بدون تمرکز غذامو خوردم
من: مامان یه سینی از غذا پر میکنی ببرم برای دختر همسایه؟ تازه از بیمارستان اومده

مامان یه لبخند خیلی ملیح زد و خیره نگام کرد
من: چیه مامان جان؟ این چه طرز نگاه کردنه اخه؟ انگار داری نقشه میکشی و یه لبخند زدم

مامان: هرچی صلاحته پسرم

و بلند شد و یه سینی برداشت و با تزیین عدس پلو رو داخل بشقاب گذاشت با یه کاسه ماست موسیر و چندتیکه نون

سینی رو برداشتم و رفتم در خونشون
بعد 2 قیقه در و باز کرد
از چیزی که میدیدم هنگ کرده بودم

و همینطور هنگ کرده نگاش می کردم

مهسا با یه حوله ی قرمز که تضاد خوبی با پوست بدنش ایجاد کرده بود پوشیده بود
و یه چادرم روش سر کرده بود
ولی چادر نتونسته بود کامل بدنشو بپوشونه و پاهاش کاملا از زیر چادر معلوم بود
مهسا: سلام شما از کجا فهمیدین من اومدم؟

چشمامو اروم بستم و سرم و پایین انداختم
که مبادا گول بخورم و تحریک بشم
حامد: دیدم که اومدین مهساخانوم براتون غذا اوردم
می دونستم احتمالا بعد اینکه چند روز خونه نبودین غذا ندارین

التهاب گونه هام و حس می کردم
حالم اصلا خوب نبود می خواستم هرچه سریع تر برم خونه.

سینی رو جلوش گرفتم
من: بفرمایید

- ای دختره ی بی ابرو این چه وضعه لباس پوشیدن جلوی پسر مردمه؟ پدرت و انداختی گوشه ی بیمارستان بستت نبود؟
حالا با حوله اومدی خودتو به نمایش گذاشتی؟

(مهسا)
با حرفایی که اون زنه زد یه نگاه به خودم انداختم
خدا منو لعنت کنه
کاش زمین دهن باز میکرد و منو می برد..

اون چادر و نمی پوشیدم بهتر بود
تمام بدنم افتازه بود بیرون
اما خداشاهده از قصد نبود
بغض گلوم و چنگ زد
در و بستم و اجازه دادم که اشکام بریزه
حامد: مهسا جان گرسنته من غذارو گذاشتم دم در بیا بردار بخور
دیدگاه ها (۱)

#پارت22بعدش صدای قدماشو شنیدم که داشت از خونه مون دور میشد. ...

#پارت23مهسا: وای... واسه چی میخواد بیاد؟نگین: خب معلومه دیگ...

#پارت20سریع بلند شدم قلبم توی دهنم بود!اول مامان رفت تو اتاق...

#پارت19بی توجه به پرستار سمت راهرو رفتم مطمئنن تو یکی از این...

نفرین شیرین. پارت 1

ִֶָ ✦ ˖ܢܚ݅ـــبߺ ܟܿــߊ‌ࡎ ִֶָ ✦ ˖𝙿𝚊𝚛𝚝¹ᨒᨓᨒᨓᨒᨓویو یونا :        ...

اسلاید اول و دوم و سوم استایل و مدل مو و عکس اسوری هاش و لبا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط