پارت
#پارت22
بعدش صدای قدماشو شنیدم که داشت از خونه مون دور میشد. اشکمو پاک کردم به خودم تشر زدم: لعنتی نریز چرا انقدر دل نازک شدی هر اتفاقی که میفته فورا اشکات راه میفته.
از جام بلند شدم میخواستم در رو باز کنم غذا ها رو بیارم اما بعدش پیشمون شدم. من به غذای به اونا احتیاج نداشتم اصلا غدا که چیزی نیست من به محبت اینا احتیاج ندارم. با حرص چادر رو از رو سرم برداشتم وارد خونه شدم لباسمو پوشیدم مشغول خشک کردند موهام شدم.
(حامد)
هنوز توی شوک بودم مهسا واقعا زیبا بود هم از نظر قیافه هم از نظر هیکل.
وای حامد داری چی میگی بس کن یه نفس عمیق کشیدم اینا رو بیخیال خداکنه که غذا رو بخوره.
اصلا این زن همسایه از کجا پیداش شد؟ لعنتی.
از پنجره اتاقم به خونه شون نگاه کردم هنوز سینی غذا جلوی در بود یعنی این دختر انقدر لجبازه.
چیکار کنم نمیتونم برم دم در خونه شون دوباره شماره شم ندارم.
حدود یک ساعتی میشد که منتظر بودم بیاد سینی رو ببره داخل ولی نیومد از اتاقم بیرون اومدم. مامان داشت با خالم صحبت میکرد سری واسش تکون دادم از خونه بیرون اومدم در حیاطو نیمه باز گذاشتم سمت خونه شون رفتم سینی رو از رو زمین برداشتم.
دستمو سمت زنگ بردم اما وسط راه پیشمون شدم اگه میخواست خودش میومد میبرد انقدر واسش ارزش نداشتم که بیاد به احترامم این غذا رو بخوره مهم نیست.
راهمو کج کردم سمت خونه مون سینی رو تو حیاط گذاشتم مطمئنم مامانم غذا رو دست نخورده بیینه ناراحت میشه. ظرف رو برداشتم سمت سطل زباله گوشه حیاط رفتم درشو باز کردم همه ی برنجا رو ریختم دور.
(حسام )
با لبخند به بلیط های تو دستم نگاه کردم امروز سه شنبه ست. واسه پنج شنبه بلیط دارم میرم تهران باورم نمیشه که دارم میرم پیش مهسا خوبیش اینکه تا وقتی کارهای سربازی مو انجام بدم خونه شون میمونم.
باید هر جور شده دلشو به دست بیارم باید اونو وابسته خودم کنم میدونم سخته ولی غیر ممکن نیست.
(جنیفر )
(تمام مکالمات به زبان خارجی)
کمرم خیلی درد میکردم به زور از جام بلند شدم از آشپزخونه بیرون اومدم آرشو دیدم که داشت از پله ها بالا میرفت گوشیشم دستش بود نکنه میخواد به اون دختره دنیز زنگ بزنه!؟
آروم از پله ها بالا رفتم رسیدم پشت در اتاق آرش گوشیمو چسبندم به در اتاق چیزی زیادی از حرفاش نفهمیدم چون داشت ایرانی حرف میزد فقط اینو میدونم که داشت با کیوان صحبت میکرد بعد از اینکه مطمئن شدم هیج دختری در کار نیست آروم از پله ها پایین اومدم.
لعنتی چرا انقدر درد دارم اولین باره که اینجوری میشم امروز چندمه؟
با صدای آرش به خودم اومدم: چی شده هنوزم درد داری؟
سرمو تکون دادم: راستی آرش امروز چندمه؟
آرش: هفتم چرا؟
پاهامو با حرص کوبیدم زمین که زیر دلم تیر کشیدم یه اخ بلند گفتم.
آرش نگران پرسید: چی شده یعنی انقدر درد داری؟
صورتم از درد مچاله شده بود.
آرش: ولی فکر نکنم دیشب انقدر خشن عمل کرده باشم نکنه نکنه زمان عادت ماهیانته؟
نالیدم: آره
کلافه پوفی کشید: میرم برات چایی درست کنم توام برو بشین اینجوری دردت بهتر میشه.
روی مبل نشستم عصبی پاهامو تکون میدادم چرا این درد تموم نمیشه. اصلا کی گفته ما دخترا باید
عادت ماهیانه داشته باشیم ای بابا.
آرش از تو آشپزخونه بیرون اومد لیوان چایی رو سمتم گرفتم از دستش گرفتم یه ذره از چایی رو خوردم.
آرش: اینجوری که نمیشه پاشو بریم دکتر.
یه نگاه چپکی بهش انداختم: چرا دکتر اخه؟ برم دکتر چی بگم!
آرش: چه میدونم باو.
بی توجه به من از جاش بلند شد رفت تو کتابخونه. بعضی وقتا دلم از این همه بی احساسیش میشکنه چرا من واسه این مرد مهم نیستم, چرا من باید محبتشو در زمان رابطه بیینم....
(مهسا)
کشو قوسی به بدنم دادم کتابامو بستم خسته شدم انقدر درس خوندم ,باید برم کافینت بپرسم بیینم زمان ثبت نام کیه؟ از جام بلند شدم از اتاقم بیرون اومدم یه نگاه به خونه انداختم همه جا رو خاک گرفته بود این چند روز اصلا خونه رو تمیز نکردیم, الان که بیکارم بهتره یه دستی به روی خونه بیارم. از تو آشپزخونه دستمال و شیشه پاکن رو اوردم مشغول گردگیری شدم. هنوز چند دقیقه نشده بود که کارمو شروع کرده بود گوشیم زنگ خورد فوری از تو جیبم درش آوردش نگین بود (دختر خاله ش) با تعجب به ساعت رو دیوار نگاه کردم 22:30 رو نشون میداد یعنی این وقت شب با من چیکار کار داره اصلا چرا به من زنگ زده! اتصال تماسو زدم .
مهسا: بله؟
نگین با صدایی که مثله همیشه عشوه توش موج میزد گفت: سلام بر دختر خاله ی گلم چه خبرا حالی از ما نمیپرسی.
از طرز حرف زدنش حالم بد شد :بیین کی داره این حرفو میزنه .
نگین تک خنده ایی کرد: حالا اینا رو بیخیال خبر داری؟
با تعجب گفتم: از چی؟
نگین: از اینکه حسام میخواد بیاد تهران
با آوردن اسم حسام دستو پام یخ کرد نه این امکان نداره اون حق نداره بیاد ت
بعدش صدای قدماشو شنیدم که داشت از خونه مون دور میشد. اشکمو پاک کردم به خودم تشر زدم: لعنتی نریز چرا انقدر دل نازک شدی هر اتفاقی که میفته فورا اشکات راه میفته.
از جام بلند شدم میخواستم در رو باز کنم غذا ها رو بیارم اما بعدش پیشمون شدم. من به غذای به اونا احتیاج نداشتم اصلا غدا که چیزی نیست من به محبت اینا احتیاج ندارم. با حرص چادر رو از رو سرم برداشتم وارد خونه شدم لباسمو پوشیدم مشغول خشک کردند موهام شدم.
(حامد)
هنوز توی شوک بودم مهسا واقعا زیبا بود هم از نظر قیافه هم از نظر هیکل.
وای حامد داری چی میگی بس کن یه نفس عمیق کشیدم اینا رو بیخیال خداکنه که غذا رو بخوره.
اصلا این زن همسایه از کجا پیداش شد؟ لعنتی.
از پنجره اتاقم به خونه شون نگاه کردم هنوز سینی غذا جلوی در بود یعنی این دختر انقدر لجبازه.
چیکار کنم نمیتونم برم دم در خونه شون دوباره شماره شم ندارم.
حدود یک ساعتی میشد که منتظر بودم بیاد سینی رو ببره داخل ولی نیومد از اتاقم بیرون اومدم. مامان داشت با خالم صحبت میکرد سری واسش تکون دادم از خونه بیرون اومدم در حیاطو نیمه باز گذاشتم سمت خونه شون رفتم سینی رو از رو زمین برداشتم.
دستمو سمت زنگ بردم اما وسط راه پیشمون شدم اگه میخواست خودش میومد میبرد انقدر واسش ارزش نداشتم که بیاد به احترامم این غذا رو بخوره مهم نیست.
راهمو کج کردم سمت خونه مون سینی رو تو حیاط گذاشتم مطمئنم مامانم غذا رو دست نخورده بیینه ناراحت میشه. ظرف رو برداشتم سمت سطل زباله گوشه حیاط رفتم درشو باز کردم همه ی برنجا رو ریختم دور.
(حسام )
با لبخند به بلیط های تو دستم نگاه کردم امروز سه شنبه ست. واسه پنج شنبه بلیط دارم میرم تهران باورم نمیشه که دارم میرم پیش مهسا خوبیش اینکه تا وقتی کارهای سربازی مو انجام بدم خونه شون میمونم.
باید هر جور شده دلشو به دست بیارم باید اونو وابسته خودم کنم میدونم سخته ولی غیر ممکن نیست.
(جنیفر )
(تمام مکالمات به زبان خارجی)
کمرم خیلی درد میکردم به زور از جام بلند شدم از آشپزخونه بیرون اومدم آرشو دیدم که داشت از پله ها بالا میرفت گوشیشم دستش بود نکنه میخواد به اون دختره دنیز زنگ بزنه!؟
آروم از پله ها بالا رفتم رسیدم پشت در اتاق آرش گوشیمو چسبندم به در اتاق چیزی زیادی از حرفاش نفهمیدم چون داشت ایرانی حرف میزد فقط اینو میدونم که داشت با کیوان صحبت میکرد بعد از اینکه مطمئن شدم هیج دختری در کار نیست آروم از پله ها پایین اومدم.
لعنتی چرا انقدر درد دارم اولین باره که اینجوری میشم امروز چندمه؟
با صدای آرش به خودم اومدم: چی شده هنوزم درد داری؟
سرمو تکون دادم: راستی آرش امروز چندمه؟
آرش: هفتم چرا؟
پاهامو با حرص کوبیدم زمین که زیر دلم تیر کشیدم یه اخ بلند گفتم.
آرش نگران پرسید: چی شده یعنی انقدر درد داری؟
صورتم از درد مچاله شده بود.
آرش: ولی فکر نکنم دیشب انقدر خشن عمل کرده باشم نکنه نکنه زمان عادت ماهیانته؟
نالیدم: آره
کلافه پوفی کشید: میرم برات چایی درست کنم توام برو بشین اینجوری دردت بهتر میشه.
روی مبل نشستم عصبی پاهامو تکون میدادم چرا این درد تموم نمیشه. اصلا کی گفته ما دخترا باید
عادت ماهیانه داشته باشیم ای بابا.
آرش از تو آشپزخونه بیرون اومد لیوان چایی رو سمتم گرفتم از دستش گرفتم یه ذره از چایی رو خوردم.
آرش: اینجوری که نمیشه پاشو بریم دکتر.
یه نگاه چپکی بهش انداختم: چرا دکتر اخه؟ برم دکتر چی بگم!
آرش: چه میدونم باو.
بی توجه به من از جاش بلند شد رفت تو کتابخونه. بعضی وقتا دلم از این همه بی احساسیش میشکنه چرا من واسه این مرد مهم نیستم, چرا من باید محبتشو در زمان رابطه بیینم....
(مهسا)
کشو قوسی به بدنم دادم کتابامو بستم خسته شدم انقدر درس خوندم ,باید برم کافینت بپرسم بیینم زمان ثبت نام کیه؟ از جام بلند شدم از اتاقم بیرون اومدم یه نگاه به خونه انداختم همه جا رو خاک گرفته بود این چند روز اصلا خونه رو تمیز نکردیم, الان که بیکارم بهتره یه دستی به روی خونه بیارم. از تو آشپزخونه دستمال و شیشه پاکن رو اوردم مشغول گردگیری شدم. هنوز چند دقیقه نشده بود که کارمو شروع کرده بود گوشیم زنگ خورد فوری از تو جیبم درش آوردش نگین بود (دختر خاله ش) با تعجب به ساعت رو دیوار نگاه کردم 22:30 رو نشون میداد یعنی این وقت شب با من چیکار کار داره اصلا چرا به من زنگ زده! اتصال تماسو زدم .
مهسا: بله؟
نگین با صدایی که مثله همیشه عشوه توش موج میزد گفت: سلام بر دختر خاله ی گلم چه خبرا حالی از ما نمیپرسی.
از طرز حرف زدنش حالم بد شد :بیین کی داره این حرفو میزنه .
نگین تک خنده ایی کرد: حالا اینا رو بیخیال خبر داری؟
با تعجب گفتم: از چی؟
نگین: از اینکه حسام میخواد بیاد تهران
با آوردن اسم حسام دستو پام یخ کرد نه این امکان نداره اون حق نداره بیاد ت
- ۱۷.۵k
- ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط