تکپارتی〔the savior🌆🎼〕شوگا؛)
میخواستم همه چی رو تموم کنم. دیگه خسته شده بودم. یه دختر 18 ساله که بدون هیچ دلیلی زندست و فقط داره عذاب میکشه. برج نامسان ب قدری بلند بود که اگه کسی ازش می افتاد احتمال زنده موندنش زیر 5 میشد. نفس عمیق کشیدم و دوباره برای آخرین بار نگاهی ب شهر که از اون بالا معلوم بود انداختم. لبخند تلخی زدم و چشمامو بستم. دستامو باز کردم و خودمو حاضر کردم. دقیقا همون لحظه ک میخواستم راحت بشم یه نفر دستمو گرفت و کشوندم پایین. با چشمای خیس سرم رو بالا آوردم و با صورت ی پسر ملوس مواجه شدم که داره نگاهم میکنه. لب باز کردم:+ تو... کی هستی؟)) اونم لب باز کرد:-حالت خوبه؟ چیزیت ک نشده؟)+گفتم تو کی هستی؟چرا نجاتم دادی؟ -من......)) دستمو وا کرد و ادامه داد:-من فقط میخواستم کمکت کنم.+کمک؟ چرا؟ تو حتی منو نمیشناسی. منم نمیشناسمت پس چه لزومی داره؟ -من فقط نمیخواستم یه همشهری دیگه از دست بدم.+منظورت چیه؟ -تو یکی از همشهری هامی پس... قطعا میتونی واسم مهم باشی. +من ب درد هیچی نمیخورم اگه بمیرم. -نه اینجوری نگو دختر جون. من...یونگی ام +آه! که چی؟ چرا اسمتو بهم میگی؟ -گفتم شاید بتونم باهات دوست بشم ولی اکه نمیخوای مشکلی نیس. فعلا.))) میخواست بره ک گفتم::+منم... ات ام -خوشبختم... ات! +منم همینطور یونگی:):):):)الان اون دختر 18 ساله افسرده ک میخواست خودشو خلاص کنه. تبدیل شده به یه دختر شاد ک یه همدم داره. البته بهتره بگیم یه دختر شاد بود ک ی همدم داشت! همدمش ب خاطر دروغ هایی واسش ساخته شده بود ترکش کرد.رفتم سمت رود هن. میگن اگه آدم غمگینی باشی میتونی خودت و غم هاتو ب این رود بسپرید. این بار ب رود هگ اومدم چون توی برج نامسان باهاش آشنا شدم. رود هن آرامش خاصی داره. میدونی... دیگه نگران نیستم ک کسی نجاتم بده. وقتی 18 ساله بودم اون نجاتم داد ولی حالادیگه نیست. 21 سالگیم بدترین سال زندگیم بود. امشب 22 سالم میشه. امشب آخرین شب زندگیم میشه. اشکامو پاک کردم و بدون معطلی خودمو رها کردم که که یه نفر محکم کتف هامو گرفتم و منو چرخوند سمت خودش. چشمامو باز کردم و با همون صورت رو به رو شدم. اولش نمیتونستم باورش کنم. +یو... یونگی؟ تو... -ببینم تو عقلتو از دست دادی؟ اول توی برج نامسان بعدش لب رود هن؟(با داد و گریه) +یونگی.... من.... دلیلی واسه.... ادامه نداشتم(با گریه). -پس من چی؟ ها؟ اصلا ب من فکر کردی؟ +یونگی تو.... از من متنفر شدی... - من.... خیلییی متاسفم ات (با آرامش) من فهمیدم همش دروغ بوده. منو ببخش لطفا. -چی؟ یونگی.... +ات یا.... میشه برگردی؟ من بدون تو نمیتونم... دیوونه میشم... لطفا. +یونگی من دوستت دارم. -پس این یعنی... منو بخشیدی؟ +اوهوم. بخشیدم. مگه میشه نبخشمت؟انقد ذوق کرد که تا گفتم "بخشیدمت" سریع بغلم کرد. دلم واسه بغل های گرمش تنگ شده بود. اون برای دو بار ناجی زندگیم شد. هرچیزی ک تا الان دارم از اونه. آروم در گوشم زمزمه کرد:-تولد مبارک، تنها دلیل زندگیم.:)لبخندی زدم و جواب دادم:+ممنونم، ناجی زندگیم...(': پایان :')
۹.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.