برشیازیککتاب

#برشی_از_یک_کتاب 📚
چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی باز می‌آیند، باز سنگین و بی‌رحم می‌آیند و خود را روی تو می‌افکنند و گرد تو را می‌گیرند و توی چشم و جانت می‌روند و همه‌ی وجودت را پر می‌کنند و آن را می‌ربایند که دیگر تو نمی‌مانی، که دیگر تو نمانده‌ای که آن‌ها را بخواهی یا نخواهی. آن‌ها تو را از خودت بیرون رانده‌اند و جایت را گرفته‌اند و خود تو شده‌اند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شده‌ای.

ابراهیم گلستان/آذر، ماه آخر پاییز
دیدگاه ها (۳)

نهایتاً دل به راهی می‌رسدکه دو راه بیشتر ندارد:یا باید خون ش...

دَمي سکوتدر این جهانِ پُر هیاهو...🌿

#برشی_از_یک_کتاب 📚چطور آدم به پسرش بگوید که گاهی آدم به یاد ...

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند . فکر می کند ...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط