پارت ۳۷
پارت ۳۷
#جویی
یه اتفاق شکه کننده برام اتفاق افتاد و همون باعث گریه ام شد .. پدرم بهم خبر داد که خواهرم تصادف کرده و الان بیمارستانه !! خیلی گریه کردم و اون فهمید ... نمیتونم چیزی رو ازش مخفی کنم .. کل پرواز چشمام بسته بود ولی خوابم نمیبرد همش به فکر خواهرم بودم .. میخواستم هر چه زودتر ببینمش !! دلم براش تنگ شده بود.. به خاطر پدرم خیلی بهش سر نمیزدم .. اشتباه کردم .. شاید هم آدم های بردارام بهش زدن ؟؟!! باید از اول میاوردمش پیش خودم .. پدرم نمیتونه از خواهرم مراقبت کنه !! نمیدونم چرا وضع خانواده ما باید به همچین روزی بیافته !! گریه میکردم ولی آروم نمیخواستم کوکی بفهمه .. این سفر رو بهش زهر کردم.. اصلا بهش خوش نگذشت!! همش هم تقصیر منه
بعد از ۵ ساعت رسیدیم بدون اینکه با جونگ کوک مکالمه ای داشته باشم چمدونم رو برداشتم و داشتم ازش فاصله میگرفتم .. توی حال خودم بودم و خیلی عصبی بودم میخواستم هر چه سریع تر برم بیمارستان!! از پله های هواپیما اومدم پایین ... یهو دیدم یکی دستمو گرفت ...
کوکی: آه... ج..جویی !! چرا صدامو نمی شنوی؟؟ نفسم بند اومد تا بهت رسیدم
من: آ...آ... ب..بخش کوکی !! کاری داشتی ؟؟
کوکی: بیا میرسونمت !! حالت خوب نیست!!
من: ن..نه !! خودم میرم !! خودم میرم کوکی !!
#جونگکوک
دستشو از دستم کشید و رفت .. خیلی ناراحت شدم ولی چون مریض بود هیچی نگفتم و سعی کردم خودمو کنترل کنم و درکش کنم. منم وسایلمو گرفتم و رفتم سمت خونه خودم ... توی راه همش نگرانش بودم ولی چون خودش گفته بود نرفتم پیشش!! رفتم خونه خودم یه دوش گرفتم و سریع رفتم کمپانی کار داشتم با پی دی نیم !! تهیونگ رو توی راهرو دیدم .. منتظر به نظر میومد .. قشنگ ملوم بود منتظر جوییه!! عصبی شدم .. اومد سمتم ...
تهیونگ: آه... جونگ کوک برگشتی ؟؟
من: اوهوم !! 😒
تهیونگ: تو راه برگشتت جویی رو ندیدی؟؟
من: چرا میپرسی؟؟ باهاش کاری داری؟ 😐🔥
تهبونگ: قرار بود بعد از اینکه از سفر برگرده بیاد کمپانی!! ... خب چاره ای نیست باید برم خونه اش !!
اصلا دلم نمی خواست اون بره اونجا !! من میدونستم مقابل تهیونگ یه بازنده ام ولی نمیخواستم الان بره اونجا !! میره اونجا و بعد ... عههه!! نمیخوام بهش فکر کنم !!
من: تهیونگ !!! وایسا اون بهم پیام داد که با پرواز بعدی میاد !! پس نگرانش نباش !!
تهیونگ: اوه ... واقعا ؟؟ پس چرا به من چیزی نگفت !!
من: ح..حتما نمیخواسته ناراحتت کنه به من پیام داده !!
دیگه از رفتن به خونه جویی منصرف شد و رفت توی اتاق خودش !! واه !! چه قدر رقت انگیزم !! چرا باید اینطوری بشم !! چرا باید به بهترین آدم زندگیم اینطوری کنم !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#جویی
یه اتفاق شکه کننده برام اتفاق افتاد و همون باعث گریه ام شد .. پدرم بهم خبر داد که خواهرم تصادف کرده و الان بیمارستانه !! خیلی گریه کردم و اون فهمید ... نمیتونم چیزی رو ازش مخفی کنم .. کل پرواز چشمام بسته بود ولی خوابم نمیبرد همش به فکر خواهرم بودم .. میخواستم هر چه زودتر ببینمش !! دلم براش تنگ شده بود.. به خاطر پدرم خیلی بهش سر نمیزدم .. اشتباه کردم .. شاید هم آدم های بردارام بهش زدن ؟؟!! باید از اول میاوردمش پیش خودم .. پدرم نمیتونه از خواهرم مراقبت کنه !! نمیدونم چرا وضع خانواده ما باید به همچین روزی بیافته !! گریه میکردم ولی آروم نمیخواستم کوکی بفهمه .. این سفر رو بهش زهر کردم.. اصلا بهش خوش نگذشت!! همش هم تقصیر منه
بعد از ۵ ساعت رسیدیم بدون اینکه با جونگ کوک مکالمه ای داشته باشم چمدونم رو برداشتم و داشتم ازش فاصله میگرفتم .. توی حال خودم بودم و خیلی عصبی بودم میخواستم هر چه سریع تر برم بیمارستان!! از پله های هواپیما اومدم پایین ... یهو دیدم یکی دستمو گرفت ...
کوکی: آه... ج..جویی !! چرا صدامو نمی شنوی؟؟ نفسم بند اومد تا بهت رسیدم
من: آ...آ... ب..بخش کوکی !! کاری داشتی ؟؟
کوکی: بیا میرسونمت !! حالت خوب نیست!!
من: ن..نه !! خودم میرم !! خودم میرم کوکی !!
#جونگکوک
دستشو از دستم کشید و رفت .. خیلی ناراحت شدم ولی چون مریض بود هیچی نگفتم و سعی کردم خودمو کنترل کنم و درکش کنم. منم وسایلمو گرفتم و رفتم سمت خونه خودم ... توی راه همش نگرانش بودم ولی چون خودش گفته بود نرفتم پیشش!! رفتم خونه خودم یه دوش گرفتم و سریع رفتم کمپانی کار داشتم با پی دی نیم !! تهیونگ رو توی راهرو دیدم .. منتظر به نظر میومد .. قشنگ ملوم بود منتظر جوییه!! عصبی شدم .. اومد سمتم ...
تهیونگ: آه... جونگ کوک برگشتی ؟؟
من: اوهوم !! 😒
تهیونگ: تو راه برگشتت جویی رو ندیدی؟؟
من: چرا میپرسی؟؟ باهاش کاری داری؟ 😐🔥
تهبونگ: قرار بود بعد از اینکه از سفر برگرده بیاد کمپانی!! ... خب چاره ای نیست باید برم خونه اش !!
اصلا دلم نمی خواست اون بره اونجا !! من میدونستم مقابل تهیونگ یه بازنده ام ولی نمیخواستم الان بره اونجا !! میره اونجا و بعد ... عههه!! نمیخوام بهش فکر کنم !!
من: تهیونگ !!! وایسا اون بهم پیام داد که با پرواز بعدی میاد !! پس نگرانش نباش !!
تهیونگ: اوه ... واقعا ؟؟ پس چرا به من چیزی نگفت !!
من: ح..حتما نمیخواسته ناراحتت کنه به من پیام داده !!
دیگه از رفتن به خونه جویی منصرف شد و رفت توی اتاق خودش !! واه !! چه قدر رقت انگیزم !! چرا باید اینطوری بشم !! چرا باید به بهترین آدم زندگیم اینطوری کنم !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
۲۱.۰k
۲۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.